غزالی در بغداد - نشر نگاه

کد شناسه :239983
غزالی در بغداد - نشر نگاه

 


  

این کتاب رمانی تاریخی است که به روایت مهاجرت ابوحامد محمد غزالی  متکلم و فقیه ایرانی است که یکی از بزرگترین مردان تصوف سدهٔ پنجم هجری بود می‌پردازد و ضمن بیان داستان اصلی به خلق تصویری از اوضاع تاریخی، شرایط ناعادلانه حاکم بر جامعه آن دوران، دستاوردهای علمی غزالی، ستایش انسانیت و آزادگی روی می‌آورد.


  

گزیده‌ای از متن کتاب
فصل اول
پسر امام‌الحرمین در بغداد
عصر روز اول ماه ربیع‌الاول سال ۴۸۴ هجری قمری مطابق با سال 1091 میلادى یک مرد جوان، که بیست و چهار یا بیست و پنج سال از عمرش می‌گذشت، از کاروان‌سرایی در شهر بغداد، که در آن منزل کرده بود، خارج شد و قدم به شهر نهاد.

آن جوان با کاروان ری به بغداد آمده در کاروان‌سرایی واقع در حومۀ آن شهر منزل کرده بود و پس از اینکه غبار راه را از خود دور کرد و لباسی تمیز در بر نمود وارد شهر گردید و بعد از قدری راه پیمودن از زیبایی آن شهر دچار حیرت شد. جوان مزبور دهاتی نبود که مثل بعضی از روستاییان، پس از ورود به یک شهر بزرگ خود را گم کند. او از خراسان می‌آمد و قبل از ورود به بغداد، شهرهایی چون نیشابور و سبزوار و ری را دیده بود که همه از شهرهای بزرگ شرق به شمار می‌آمد. مع‌هذا از مشاهدۀ کاخ‌های باشکوه پایتخت عباسیان بسیار تعجب کرد. او شنیده بود که بغداد شهری است بزرگ، اما پیش‌بینی نمی‌کرد آن اندازه زیبا باشد و پس از اینکه قدری راه پیمود به‌گمان اینکه راه را گم کرده با زبان عربی معروف به لفظ‌قلم، که با زبان عربی محاوره تفاوت دارد، از عابری پرسید: می‌خواهم به «نظامیه» بروم و آیا راه را گم نکرده‌ام؟

عابر در جواب آن مرد جوان چیزی گفت که جوان مزبور به‌درستی نفهمید، ولی چون انگشت خود را متوجه جنوب کرده بود، یعنی نظامیه در آن‌طرف است و آن جوان هم به‌سوی جنوب می‌رفت متوجه شد که راه را گم نکرده و بعد از جدا شدن از عابر همچنان در امتداد جنوب به راه ادامه داد، ولی هرقدر راه می‌پیمود به نظامیه نمی‌رسید.

هرکس آن جوان را می‌دید می‌فهمید که یک خراسانی است، چون مردم بغداد خراسانی‌ها را می‌شناختند و می‌دانستند که آنها دستار خود را طوری می‌بندند که با دستار سکنۀ بلاد دیگری فرق دارد.

راهی که جوان خراسانی می‌پیمود، خیابانی بود در امتداد شط دجله و همان‌طور که آب شط به‌سوی جنوب جاری بود، جوان خراسانی هم به‌سوی جنوب می‌رفت و بعد از طی هر پنجاه یا یکصد قدم به یک قصر می‌رسید و آن‌قدر قصرهای بزرگ و کوچک و رنگارنگ در راه جوان خراسانی نمایان گردید که شماره و نشانۀ آنها را از دست داد.

بعد خسته شد و کنار خیابان نشست و طولی نکشید که آفتاب در مغرب شط دجله از بالای کنگرۀ کاخ‌هایی که در مغرب شط بود پایین رفت و جوان خراسانی وقتی دید آفتاب به‌زودی ناپدید خواهد شد، ولی او هنوز به نظامیه نرسیده، مضطرب گردید و برخاست و باز در امتداد جنوب به راه افتاد و از عابری پرسید: آیا از اینجا تا نظامیه خیلی راه است؟ عابر نظری دقیق به رخسار جوان خراسانی انداخت و گفت: معلوم می‌شود که تو در این شهر غریب هستی. جوان خراسانی گفت: من امروز وارد بغداد شده‌ام و جایی را نمی‌شناسم و به من گفتند که اگر مستقیم در امتداد جنوب بروی به نظامیه خواهی رسید. عابر گفت: درست است، ولی تو باید یک فرسنگ دیگر طی کنی تا به نظامیه برسی! جوان خراسانی وحشت‌زده گفت: پس من امشب به نظامیه نخواهم رسید. عابر پرسید: آیا می‌خواهی به خود نظامیه بروی یا به نشانی نظامیه می‌خواهی مکانی را پیدا کنی؟ جوان خراسانی گفت: می‌خواهم به خود نظامیه بروم. عابر اظهار کرد: دروازه‌های نظامیه تا مدتی بعد از فرود آمدن شب باز است، اما تا زمانی که تو به آنجا برسی دروازه‌ها را می‌بندند و آیا می‌خواهی در نظامیه تحصیل کنی؟ جوان خراسانی گفت: این بسته به نظریه و صوابدید شخصی است که من باید به او مراجعه نمایم.

جوان خراسانی از وضع تکلم عابر فهمید که او مردی عامی نیست، زیرا زبان عربی او را خوب می‌فهمید و طوری جواب می‌داد که وی گفته‌های عابر را ادراک می‌کرد عابر سؤال کرد: شخصی که تو می‌خواهی به او مراجعه کنی آیا اهل نظامیه است؟ جوان خراسانی گفت: بلی و او مدرس نظامیه می‌باشد. عابر گفت: من مدتی در نظامیه بوده‌ام و تمام مدرسین را می‌شناسم و اگر نامش را بگویی، من او را خواهم شناخت. جوان خراسانی جواب داد: اسم او «ابوحامد غزالی» است.

وقتی اسم غزالی از دهان مسافر تازه‌وارد خارج شد، جوان خراسانی حس کرد که آن مرد ناراحت گردید و قدری چهره را در هم کشید، ولی آن حال ناراحتی بیش از یک لحظه نپایید و عابر گفت: امروز، غزالی برتر از مدرس است و رئیس نظامیه می‌باشد.

جوان خراسانی وقتی آن حرف را شنید مسرور گردید و اظهار نمود: من نمی‌دانستم که او رئیس نظامیه شده و هنگامی که از نیشابور حرکت کردم، هنوز خبر ریاست او به نیشابور نرسیده بود. عابر گفت: ازاین‌قرار تو اهل نیشابور می‌باشی! جوان خراسانی گفت: بلی. عابر گفت: چون نیشابور نزدیک طوس است و غزالی در قصبه‌ای که نزدیک طوس است متولد گردیده، می‌توان گفت که تو و او همشهری هستید و من در نظامیه چند دوست خراسانی داشته‌ام و آیا ممکن است بگویی نامت چیست؟ جوان خراسانی جواب داد: اسم من «موسى بن امام‌الحرمین» است.

مرد عابر طوری از شنیدن آن نام متنفر شد که نتوانست از ابراز نفرت خودداری نماید و گفت: آه! تو پسر امام‌الحرمین هستی؟ جوان خراسانی موسوم به موسی، که از نفرت آن شخص حیرت کرده بود، گفت: مثل‌اینکه شنیدن نام من تو را مشمئز کرد و آیا اشمئزاز تو ناشی از شنیدن اسم من است یا اسم پدرم؟ مرد عابر گفت: من مشمئز نشدم. موسی اظهار کرد: من اثر کراهت را به‌وضوح در قیافۀ تو دیدم و آیا اینک که تو اسم مرا می‌دانی، ممکن است بپرسم که نامت چیست؟

آن مرد جواب داد: تو مرا به نام یکی از طلاب سابق نظامیه بشناس و پس از این حرف حرکتی کرد که برود و موسی گفت: پس من امشب به نظامیه نخواهم رسید. طلبۀ سابق مدرسۀ نظامیه گفت: می‌رسی، ولی پشت در خواهی ماند، زیرا گفتم که از اینجا تا آنجا یک فرسنگ راه است و تا تو به آنجا برسی دروازه‌ها را می‌بندند و من اگر جای تو باشم امشب در یکی از مسافرخانه‌هایی که کنار شط هست می‌خوابم و فردا از راه‌آب به نظامیه می‌روم.

جوان نیشابوری، که تا آن روز به بغداد نیامده بود، پرسید: منظورت از راه‌آب چیست؟ عابر گفت: مقصودم این است که تو از راه شط، سریع‌تر و بدون تحمل خستگی به نظامیه می‌رسی و در شط دجله زورق‌هایی هست که با دریافت دو فلس مسافر را به نظامیه می‌رسانند و دیگر آن مرد توقف نکرد و بی‌آنکه خداحافظی کند از جوان خراسانی جدا گردید و رفت.

وقتی آن مرد از موسی جدا شد خورشید غروب کرد، اما هنوز هوا روشن بود و موسی که تا آن موقع در خیابان شمالی و جنوبی حرکت می‌نمود به ساحل شط دجله نزدیک شد تا مسافرخانه‌ای پیدا کند و شب را در آن به سر ببرد، چون می‌دانست نمی‌تواند در آن شب به کاروان‌سرایی که مسکن وی می‌باشد مراجعت نماید. وقتی به شط نزدیک گردید یک بوی اشتهاآور به مشامش رسید و بعد شنید مردی بانگ می‌زند: الطحی، الطحی.[1]

موسی با صدای آن مرد به او نزدیک شد و دید که مشغول طبخ بادنجان است، ولی نه آن نوع که در نیشابور می‌پزند، بلکه به‌نوعی دیگر و از بادنجان بوی خوش ادویه نیز به مشام می‌رسد. چون موسی براثر راه‌پیمایی گرسنه شده بود، تصمیم گرفت که قدری بادنجان از آن مرد ابتیاع نماید و با نان تناول کند و کنار طباخ نشست و بادنجان و نان خواست.

مرد طباخ در نظر اول شناخت که مشتری او غریب است و از طرز برخوردش دانست که تازه ‌وارد بغداد شده و یک ظرف کوچک را پر از بادنجان کرد و با یک قطعه نان در یک طبق چوبی کوچک قرار داد و آن را مقابل ‌مشتری نهاد. موسی ضمن صرف غذا سر صحبت را با طباخ باز کرد که بتواند راجع به مسافرخانه‌ای، که باید در آن بخوابد، کسب اطلاع کند و گفت: این شهر چقدر بزرگ است و من در هیچ‌جای دنیا شهری به این بزرگی ندیده‌ام. طباخ با دست به‌طرف قسمت علیا و سفلای شط اشاره نمود و گفت: درازی این شهر هفت فرسنگ می‌باشد و کاروان نمی‌تواند در یک روز طول این شهر را طی کند و باید یک شب در بغداد بخوابد تا روز دوم از این شهر خارج شود. موسی گفت: من هیچ شهر را ندیدم که این‌قدر قصر داشته باشد. مرد طباخ گفت: ای جوان خراسانی! آیا می‌دانی چند قرن است که اینجا پایتخت خلفای اسلام می‌باشد و در تمام آن مدت ولات خلیفه بر سراسر جهان حکومت کردند و هر والی از هر کشور که آمد یک قصر در ساحل دجله ساخت و بعدازاین هم ولات و ثروتمندان دیگر در طول دجله قصرها خواهند ساخت و شاید روزی برسد که درازی بغداد از ده فرسنگ تجاوز نماید، ولی تو که معلوم است خراسانی هستی برای چه به بغداد آمدی؟ موسی گفت: آمده‌ام که اگر ممکن باشد در نظامیه تحصیل کنم.

وقتی مرد طحی‌فروش فهمید که آن جوان خراسانی آمده تا در نظامیه تحصیل کند، خود را جمع‌آوری کرد. چون نظامیۀ بغداد آن‌قدر مشهور و دارای اهمیت بود که حتی عوام‌الناس هم بی‌آنکه به ارزش معنوی نظامیه پی ببرند برای آن قائل به ارزش بودند و طحی‌فروش گفت: امیدوارم بعد از اینکه در نظامیه شروع به تحصیل نمودی مرا فراموش نکنی و گاهی از من طحی خریداری نمایی. موسی که از خوردن بادنجان آن مرد لذت می‌برد گفت: من هروقت که فراغتی به دست بیاورم اینجا می‌آیم تا از این غذای لذیذ از تو خریداری نمایم. آنگاه اظهار کرد: محل سکونت او کاروان‌سرایی است که خیلی دور می‌باشد و او نمی‌تواند هنگام شب به آنجا برگردد و ناگزیر باید شب را در مسافرخانه‌ای استراحت کند تا بتواند روز بعد خود را به نظامیه برساند و آیا او مسافرخانه‌ای را سراغ دارد که وی بتواند شب در آن بخوابد؟

طباخ گفت: در طول این شط، بالا و پایین، تا بخواهی مسافرخانه وجود دارد و هنگام شب علامت مسافرخانه فانوس سبز می‌باشد و در موقع روز هر مسافرخانه یک بیرق سبز آویزان می‌کند تا اینکه مسافرین، روز و شب، مسافرخانه‌ها را بشناسند و آنها را گم نکنند و اینک تو بگو چقدر می‌خواهی پول خرج کنی تا من به تو بگویم در کدام مسافرخانه سکونت نمایی. موسی پرسید: مگر کرایۀ مسافرخانه‌ها در این شهر تفاوت می‌کند؟ طباخ گفت: بلی، ‌ای جوان خراسانی و اگر تو به مسافرخانه‌هایی که به اسم «مضیف» خوانده می‌شود، بروی باید از یک دینار تا پنج دینار یا بیشتر خرج کنی و در آنجا علاوه بر اغذیه و اشربۀ یک زن زیبا تا بامداد از تو پذیرایی خواهد کرد.

موسی با شگفت پرسید: آیا در این شهر که پایتخت جهان اسلام است از این اعمال صورت می‌گیرد؟ و آیا خلیفه از این موضوع اطلاع دارد یا نه؟ و اگر اطلاع دارد چرا ممانعت نمی‌کند؟ طباخ خندید و گفت: ای جوان خراسانی! معلوم می‌شود که ساده هستی و نمی‌دانی کسانی که صاحب مضیف هستند، طوری عمل می‌کنند که نمی‌توان بر آنها ایراد گرفت، زیرا تو اگر امشب به یکی از مضیف‌ها بروی و حاضر باشی که بیش از پنج دینار بدهی، یک زن زیبا را با عنوان کنیز به تو می‌فروشند و تو شب را با کنیز خود به سر خواهی برد و صبح روز دیگر او را آزاد خواهی کرد و هیچ‌کس نمی‌تواند بر صاحب مضیف و نه بر تو ایراد بگیرد که عملی برخلاف کرده‌ای. موسی گفت: من مردی نیستم که به این‌گونه مسافرخانه‌ها بروم و میل دارم در مسافرخانه‌ای ارزان‌قیمت بخوابم.

طباخ دست را در امتداد شط به حرکت درآورد و گفت: آن فانوس سبز را که می‌بینی علامت یک مسافرخانۀ ارزان‌قیمت است و در آنجا از تو یک‌چهارم دینار می‌گیرند و یک حجره با بستر خواب به تو می‌دهند. موسی اظهار کرد: یک‌چهارم دینار هم گران است، ولی این گفته را برای این به زبان آورد که مرد طباخ او را توانگر نداند و بهای بادنجان و نان را پرداخت و به‌طرف مسافرخانه به حرکت درآمد و قبل از اینکه دور شود مرد طباخ گفت: ای جوان خراسانی! اینجا بغداد است و اگر می‌خواهی شب در مسافرخانه بخوابی و با خود پولی داری مواظب باش که سارقین پول تو را نزنند.

موسی، که مثل تمام افراد مآل‌اندیش آن عصر، پول خود را در همیان، یعنی کمربند مجوف خود، داشت می‌دانست که نمی‌توانند پول او را هنگامی که خوابیده بربایند. مع‌هذا از اندرز مرد طباخ ممنون شد و راه مسافرخانه را پیش گرفت. وقتی موسی به مسافرخانه رسید بااینکه او را نمی‌شناختند با احترام پذیرفتند و یک حجره با بستر خواب در دسترس وی نهادند و رئیس مسافرخانه، که در آن دوره به اسم مضیاف خوانده می‌شد، پرسید که چند روز در آنجا می‌ماند و موسی جواب داد: فقط امشب در اینجا می‌مانم و صبح از اینجا می‌روم.

مضیاف پرسید: آیا بعد از نماز صبح می‌خوابی؟ و اگر به خواب می‌روی، بگو در چه موقع تو را از خواب بیدار کنم. این پرسش رئیس مسافرخانه می‌رساند که رسم بیدار کردن مسافرین که در مهمان‌خانه‌های امروزی متداول است، سابقه‌ای است که در شرق مرسوم بوده و از آنجا به غرب سرایت کرده است. موسی جواب داد: من چون باید فردا به نظامیه بروم بعد از نماز صبح نمی‌خوابم و به راه می‌افتم.

مضیاف هم وقتی فهمید آن جوان به نظامیه می‌رود و قصد دارد، در صورت امکان، در آنجا تحصیل کند بیشتر برای جوان خراسانی قائل به احترام شد، زیرا در آن عصر نظامیۀ بغداد برجسته‌ترین مرکز علمی دنیای قدیم بود و امروز هیچ مؤسسۀ علمی نیست که بتواند ازلحاظ مرکزیت با نظامیۀ بغداد برابری نماید و گرچه چند مدرسۀ دیگر به اسم نظامیه در سایر کشورهای اسلامی وجود داشت، اما هیچ‌یک از آنها از حیث وسعت و عظمت و حیثیت به نظامیۀ بغداد نمی‌رسید و به‌طوری‌که اشاره کردیم عوام‌الناس نمی‌توانستند به اهمیت علمی پی ببرند، اما چون از وسعت و عظمت و نفوذ فوق‌العادۀ رئیس نظامیه و مدرسین آن اطلاع داشتند، هرکس را که وابسته به نظامیۀ بغداد بود به‌نظر احترام می‌نگریستند.

بامداد روز دیگر موسی، بعد از بیدار شدن از خواب، برای‌اینکه فرصت کافی جهت رسیدن به نظامیه داشته باشد، نماز خواند و از مهمان‌خانه خارج گردید و خود را کنار شط رسانید تا اینکه به‌وسیلۀ زورق شطی به نظامیه برود، ولی چون هنوز هوا به‌خوبی روشن نشده بود زورق‌های شطی، که مسافرین را در طول شط بالا می‌بردند یا به پایین می‌رسانیدند، به راه نیفتاده بودند. 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر