داستان های کوتاه از نویسندگان آمریکا - نشر نگاه

کد شناسه :246289
داستان های کوتاه از نویسندگان آمریکا - نشر نگاه
  • عنوان کالا :
    داستان های کوتاه از نویسندگان آمریکا - نشر نگاه
  • ناشر :
  • شابک :
    9786222674885
  • مولف :
  • تاريخ ثبت :
    1403/03/10
  • تعداد صفحات :
    352
  • نوع جلد :
    شمیز
  • قطع :
    رقعی
  • وزن :
    750
  • قيمت :
    3,250,000 ریال
موجود نیست

ماری بولته سال ۱۹۲۱ در شهر کوچک «ریورتن» از شهرهای ایالت «نیوجرزی» آمریکا، به دنیا آمد. پس از گذراندن تحصیلات عالیه در دانشکدۀ «ولزلی» چندی در شهر نیویورک اقامت داشت و آنگاه سال ۱۹۴۷ بهاتفاق شوهرش «چارلز بولته» به انگلستان سفر کرد تا مدت دو سال ‌همراه وی در دانشگاه آکسفورد از هزینۀ تحصیلی «رودیز» استفاده کند. پایان بحران نخستین داستان منتشرشدۀ این بانوی آمریکایی است که سال ۱۹۵۱ در مجلۀ هارپرز بازار انتشار یافت و همان سال درشمار بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی جایزۀ ادبی سال را ربود. موضوع داستان مربوط است به سال‌های ۱۹۲۹ تا اوایل جنگ دوم جهانی که بحران مالی بیسابقهای ملت آمریکا را تحت فشار قرار داد و چنانچه کاردانی و فداکاری رجال نامداری نظیر «فرانکلین روزولت» رئیسجمهوری آمریکا نبود، افلاس و بیکاری و ورشکستگی این کشور را به آستانۀ انقلاب و تجزیه میکشاند. 

وقتی سرانجام دورۀ کساد بی‌سابقۀ آمریکا دامنگیر خانوادۀ ما شد، من ده ساله بودم. برادرم، فِرِدی، نه سال بیشتر نداشت و خواهرم، آگی، پنج‌ساله بود. مدت‌ها میگذشت که من دیگر عشق و علاقۀ خود را به عروسک‌بازی از دست داده بودم. در این ایام برای سرگرم کردن خود بازیچه‌های کوچک مرمری و شیشه‌ای جمع می‌کردم. اوقات بیکاری خود را هم گاهی با بچه‌های همسایه به بازی اسکیت که در مین استریت بود میگذراندم. فِرِدی عشق زیادی به جمع کردن مدل‌های هواپیما داشت و آگی هم، که اسم اصلی‌اش آنژلا[1] بود و این نام بدترکیب آگی را ما رویش گذاشته بودیم، علاقۀ عجیبی داشت که پرنده‌های مرده را جمع کند و بعد آن‌ها را در باغچۀ منزل دفن کند و روز بعد از نو خاک‌ها را پس بزند و ببیند که آیا لاشۀ پرنده خاک شده است یا نه. باید بگویم که نام آنژلا برای او نام بی‌مسمایی نبود، برایاینکه آگی واقعاً قشنگترین دختری بود که من در عمر کوتاهم دیده بودم و میشناختم.

 

علاوه‌بر پدر و مادرم در خانوادۀ ما زن جوان سیاه‌پوستی هم کار می‌کرد که اسمش هانا بود که کارش آشپزی و تمیز نگه داشتن خانه بود. علاوه‌بر این‌ها یکی از وظایف دیگرش این بود که به ما ترانه‌های تازه یاد بدهد و در این کار آگی بیشتر از من و فِرِدی موفقیت حاصل کرده بود. ما از موضوع کسادی آمریکا و بیکاری مردم و بی‌پولی عمومی چیزی نمی‌دانستیم تا آنکه یک روز سر میز ناهار به این قضیه پی بردیم. پدرم با عصبانیت زیاد و صدایی که مثل صدای مرده‌ها سرد و بی‌روح بود، به مادرم خبر داد که بالاخره این مصیبت دامن‌گیر خانوادۀ ما هم شد. گفتن این خبر بد را پدرم اول با افسردگی و گرفتگی زیادی شروع کرد، ولی هر دقیقه عصبانیتش زیادتر شد تا آنجا که هنوز ناهار ما تمام نشده بود که مشت‌های گره‌کرده‌اش پی‌درپی روی میز می‌خورد و به حکومت ناسزا می‌گفت که باعث اصلی این بدبختی و بیچارگی است… من و فِرِدی و آگی از موضوع رکود اقتصادی و کسادی بازار و ایــن حرف‌ها ابداً چیزی جز داد و فریاد پدر نمی‌فهمیدیم؛ برای‌اینکه این رکود و کسادی ظاهراً تنها مصیبتی که بر سر ما سه نفر آورده بود این بود که آرامش خانه را به هم زده بود. هر سه ما بیش‌وکم می‌‌فهمیدیم که موضوع بی‌پولی و بیکاری و فقر در کار است، ولی هیچ‌کس نیامد که اسباببازی ما یا آن مقرری پنج سنت در هفته را که برای خرید آب‌نبات و آدامس می‌گرفتیم، از ما بگیرد. هانا مثل همیشه به ما کیک و پودینگ می‌داد و برنامۀ خوراک ما هم به‌هیچ‌وجه به هم نخورده بود. تنها حادثه‌ای که در قبال گذشت این روزها برای خانوادۀ ما پیش آمده بود، این بود که مادرم بعدازظهرها برای شرکت در بعضی جلسات[2] می‌رفت و پدرم هم روزبه‌روز بد اخلاقتر و عصبانی‌تر میشد. از این دو موضوع که بگذریم، زندگی ما مثل سابق در نهایت آرامش و آسودگی سپری میشد و روزهای ما با همان کیفیت اولیه، پر از بیم و امید، میگذشت.

اوضاع مدتی به همین منوال بود تا اینکه یک روز صبح وضع خانۀ ما به‌کلی عوض شد. پدرم به‌جای اینکه مثل معمول سرِ کار خود باشد، قبل‌از ظهر به خانه برگشت و با خلق گرفته روی صندلی دسته‌دار کنار رادیو نشست و بدون آنکه حرکتی بکند مشغول خواندن روزنامه شد. مادرم بلافاصله داخل اتاق دوید و دست ما را گرفت و به اتاق دیگری برد. ما متحیر مانده بودیم که چه شده است. دیدیم که آهسته گفت پدرتان از امروز بیکار شده و از این به بعد به محل خدمتش نخواهد رفت. ظاهراً شرکتی که پدرتان در آنجا کار می‌کند به‌قدری حقوقش را کم کرده که دیگر خرج رفت‌وآمد هم برایش نمانده. بـه هـمـیـن منظور تصمیم گرفته تا روشن شدن اوضاع، بیکار در خانه بماند. آن‌وقت مادرم سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «می‌بینید بچه‌ها، با این وضع به‌هیچ‌وجه صلاح نیست در خانه شلوغ کنید؛ برای‌اینکه پدرتان ناراحت میشود.»

در عین اینکه از شنیدن این خبر مختصری ناراحت شدیم که مبادا بیکاری و بداخلاقی پدر آسایش داخلی ما را به هم بزند، با وجود این از این پیشنهاد بدمان نیامد؛ برای‌اینکه می‌توانستیم با آزادی از خانه بیرون برویم و داخل پارک نزدیک خانهمان بازی کنیم. آن روز و چند روز دیگر سپری شد، ولی اوضاع ما ساعتبهساعت بدتر و وخیمتر شد. پدرم صبح‌ها بعداز ناشتایی به‌طرف رادیو میرفت و روزنامه را به دست می‌گرفت و روی همان صندلی راحتی، ساکت و عبوس، مینشست. اوایل کار درست نمی‌فهمیدم کدام قسمت از مطالب روزنامه را با این‌همه دقت میخواند. بعد فهمیدیم که توجه پدرمان فقط به ستون مظنه‌های سهام و اخبار اقتصادی است. بعداز اینکه خواندن روزنامه تمام می‌شد رادیو را با صدای بلند باز میکرد و به آن قسمت از برنامه که نرخ سهام را میگفت، گوش می‌داد. این وضع ادامه داشت تا وقتی که ما از مدرسه برمی‌گشتیم. تازه آن موقع هم به‌قدری توجهش به رادیو و روزنامه بود که حتی جواب سلام ما را هم نمی‌داد. این اواخر، کار به جایی رسیده بود که آگی هم، با اینکه محبوب بابا بود و پدر او را خیلی دوست میداشت، نمی‌توانست بداخلاقیاش را تحمل کند و تا می‌توانست از رفتن پیش او و نشستن روی زانوی او خودداری می‌کرد.

این اوضاع حتی یکشنبه‌ها هم تغییر نکرد. بعداز اینکه ما ناشتایی و پودینگ را سر میز می‌خوردیم، پدر بلند می‌شد و با اخم زیاد مثل معمول کنار رادیو می‌نشست و روزنامه را دست میگرفت. دیگر، موضوعِ رفتن به گردش و اتومبیل‌رانی در بیشه‌های تیلور و سرکشی به مزارع گرینول، که ما در آنجا بچهخوک‌ها را تماشا می‌کردیم، از میان رفته بود. یک روز یکشنبه وقتی مادرم فهمید که ما خیلی دلمان گرفته و هوس گردش داریم، خودش ما را به‌تنهایی به مزرعه برد. آن روز به مـا خـوش گذشت و پس از مدت‌ها کمی بازی و تماشا کردیم. با اینکه مادرم دائماً تبسم می‌کرد و مثل همیشه می‌کوشید خوشحال باشد، ولی ما می‌فهمیدیم که کسل و ناراحت است و در قلب خود غم بزرگی دارد. ماه فوریه گذشت و هوا رفته‌رفته گرم شد. ما به توصیۀ مادرم، تا آنجا که می‌شد، بیرون از خانه میماندیم تا حضور ما باعث ناراحتی پدر نشود، اما موقع غذا دوباره با قیافۀ ناراحت او برخورد می‌کردیم. روزی نبود که سر میز ناهار یک مشت فحش و ناسزا به تشریفات اداری حکومت و پولدارهایی که راحت و بی‌خیال در منزل‌های مجلل خود زندگی می‌کردند ندهد. حتی فِرِدی هم از این ناسزاگویی بینصیب نمیماند و همینکه میدید کوچکترین تکه غضروفی در بشقاب او مانده یا کاری کرده که دلیل بر اسراف باشد او را زیر تازیانۀ غضب میگرفت که پسرک مگر نمیبینی اوضاع از چه قرار است؟ مگر نمیفهمی که ما فقیر شدهایم و باید صرفه‌جویی کنیم تا بتوانیم به زندگی ادامه دهیم؟ من در آن موقع درست نمی‌توانستم به معنی گفته‌های او پی ببرم. برای چه فقیر شده باشیم؟ در روش معمولی زندگی ما که تغییری حاصل نشده بود. ما در محلۀ خود فقیری به نام جسی می‌شناختیم که با چرخ قیچی‌تیزکن خود هر روز در اطراف خانۀ ما می‌گشت و در مقابل پول ناچیزی کارد و سایر اسباب آشپزخانۀ ما را تیز می‌کرد. ما با او زمین تا آسمان فرق داشتیم. با این‌حال، در این‌گونه مواقع سکوت می‌کردم. برای‌اینکه می‌دانستم اگر حرفی بزنم، طوفان خشم و عصبانیت پدر را بـر ســر خود باراندهام.

به‌تدریج طی گذشت ایام پدرم برای خود سرگرمی‌های مختصری در خانه پیدا کرده بود و این‌طور کارها او را کم‌وبیش برای مدتی سرگرم می‌کرد. مثلاً مقدار زیادی نوار نمد تهیه کرده بود تا لای شکاف درهـا بگذارد و به‌این‌ترتیب، از آمدن سوز سرما به داخل اتاق‌ها جلوگیری کند یا یکی از پتوهای کهنه را بریده بود تا شب‌ها روی رادیاتور اتومبیل بیندازد و به‌این‌ترتیب، مانع یخ زدن آن شود. ولی بیشتر ساعت‌های زندگانی‌اش در همان محیط ساکت و محنتزدۀ اتاق پهلوی رادیو می‌گذشت. در این اواخر دیگر به اخبار رادیو، مخصوصاً اخبار اقتصادی و نرخ‌های سهام شرکت‌ها، خو گرفته بود و برخلاف سابق که اگر گاهی موسیقی جالبی از رادیو پخش می‌شد ما را صدا میکرد و وامی‌داشت به آن گوش دهیم، حالا اصرار داشت که به مظنه‌ها و نرخ‌ها توجه کنیم. تنها موقع شب و قبل از خواب بود که شاید بهدلیل اصرار مادر شوخی‌های آموس و آندی را در رادیو برای ما می‌گرفت و نکتۀ جالب اینکه ما می‌فهمیدیم خودش هم از شنیدن این شوخی‌ها لذت می‌برد و به روی خودش نمی‌آورد. وقتی نمایش تمام می‌شد، باز اخم‌هایش را در هم می‌کرد و فوراً رادیو را خاموش می‌کرد. در آن دقایق حالتی به خود می‌گرفت که حتی من و فِرِدی جرئت شب به‌خیر گفتن به او و بوسیدنش را هم نداشتیم. یک روز ظهر وقتی به خانه برگشتیم دیدیم که پدر مثل آدم‌های دیوانه، مرتب در اتاق بالا و پایین می‌رود و با مشت‌های گره‌کرده، باران ناسزا را به سر رئیس قدیمش، امرسون، میباراند. فریاد می‌زد: «واقعاً مسخره نیست؟ این مردکۀ احمق به من، به منی که جیمز پل خطابم میکنند، می‌گوید چون اوضاع خراب است بیا با هم پیراشکی درست کنیم و به قهوهخانه‌های وسط راه بفروشیم. میبینید که بعد از عمری جان کندن کار ما به کجا کشیده است؟ حاضرم توی خیابان‌ها آشغال جمع کنم و این شغل پست را قبول نکنم.

 

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر