قسمتی از کتاب رهایم کن
به سمتم میآید. مغزم آتش گرفته، از امکانناپذیری این لحظه آمادهی انفجار است. احساس میکنم در گوشهای شاهد رخ دادن وقایع هستم، از جسمم جدا شدهام، قادر به مداخله نیستم. بیش از هر چیزی از ملایمت چهرهاش، و چشمهای مشتاقش یکه خوردهام. میگوید: «میخوام انتخابم کنی. میخوام خودت انتخاب کنی که پیشم باشی. میخوام که تو خودت بخوای». «تو از کارهایی که از دستت برمیآد وحشت کردی، فقط همین.»
0 نظر