نمیدانم اگر این لیوان را به سرش بکوبم چه صدایی خواهد داد. لیوان قطوری است و سر او هم محکم. احتمالاً ضربۀ جالبی میشود. شاید خونریزی هم داشته باشد. جنس دستمالهایی که روی میز قرار دارند برای اینکه خونِ زیادی را به خود جذب کنند چندان خوب نیست.
میگوید: «خب، بله. یهخرده شوکه شدم، اما این اتفاق داره میافته.»
صدایش سبب میشود دستم را، به این امید که لیوان بین انگشتانم باقی بماند و به یک طرف جمجمهاش برخورد نکند، محکمتر دور لیوان گره کنم.
«فالن!» او گلویش را صاف میکند و میکوشد با لحن ملایمتری سخن بگوید، اما کلماتش همچون خنجری بهسمت من پرتاب میشوند. «نمیخوای چیزی بگی؟»
با نی به سوراخ قطعهیخی ضربه میزنم و تصور میکنم که یخ سر اوست. بهجای اینکه مانند دخترهای هجدهساله پاسخ بدهم، مثل بچهای بیادب زیرلب غرولند میکنم: «چی باید بگم؟ میخوای بهت تبریک بگم؟» ……..
0 نظر