منم تیمور جهانگشا - گالینگور - نشر نگاه

کد شناسه :240675
منم تیمور جهانگشا - گالینگور - نشر نگاه

 


  

این کتاب تاریخی اثری ماندگار و مفصل است، که توسط مارسل بریون، نویسنده و ادیب فرانسوی گردآوری شده و به شرح زندگانی کامل تیمور گورکانی یا تیمور لنگ (Timur) می‌پردازد. او در قبیله‌ای ترکی – مغولی در شهر سمرقند متولد شد و توانست بلخ را تصرف کند، به خوارزم لشکرکشی کند و قلمرو و تصرفاتش را تا مغولستان گسترش دهد. یکی از عواملی که باعث شهرت تیمور در طول تاریخ شده، خشونت‌ها و قتل عام‌هایی بود که به هنگام لشکرکشی‌هایش در سرزمین‌های مختلف روا داشته است. ناگفته نماند که او به‌شدت اهل علم و دانش و هنر بود و دانشمندان، فقیهان و هنرمندان زمانه‌ی خود را از هر سرزمین و نژادی که بودند ارج می‌نهاد و آن‌ها را مورد خشم و غضبش قرار نمی‌داد. 

 


  

گزیده‌ای از متن کتاب
فصل اول : دوران کودکی و تحصیل نزد شیخ شمس‏الدین
نام پدرم «ترقائی» بود و جزو ملاکین خرده‌پای شهر «کش» به شمار می‌آمد و بین مردم آن شهر احترام داشت.

قبل از اینکه من متولد شوم، پدرم در خواب دید مردی نیکومنظر، مانند فرشته، برابرش نمایان شد و شمشیری به دست پدرم داد. پدرم شمشیر را از مرد گرفت و از چهار سمت به حرکت درآورد و ناگهان از خواب بیدار شد. ظهر روز بعد، پدرم برای ادای نماز به مسجد رفت و مثل روزهای دیگر به شیخ زیدالدین امام مسجد محله اقتدا کرد و نماز خواند. پس از خاتمۀ نماز خود را به شیخ رسانید و خواب شب گذشته را حکایت کرد. شیخ از پدرم پرسید: «چه موقع از شب این خواب را دیدی؟»

پدرم گفت: «نزدیک صبح.»

شیخ زیدالدین اظهار کرد: «تعبیر خواب تو این است که خداوند به تو پسری خواهد داد که با شمشیر خود جهان را خواهد گرفت و دین اسلام را در سراسر آن توسعه خواهد داد. زنهار که از تربیت آن پسر غفلت کنی. از همان اوایل کودکی او را به مدرسه روانه کن تا درس بخواند و خط بنویسد، قرآن را به او تعلیم بده.»

سال دیگر که من متولد شدم، باز پدرم نزد آن امام رفت و با او راجع به اسم من مشورت کرد. امام گفت: «اسم پسرت را تیمور بگذار که به معنای آهن[1] است.»

پدرم می‌گفت روزی که نزد امام مسجد رفتم تا دربارۀ انتخاب اسم فرزندم با او مشورت کنم، وی مشغول خواندن قرآن بود و سورۀ شصت‌وهفتم قرآن را می‌خواند، همان موقع به این آیه رسید: «آیا نمی‌ترسی که خدای آسمان‌ها زمین را زیر پای تو بگشاید و به لرزه درآورد؟» کلمۀ «لرزیدن» در زبان عربی «تمرو» است و این کلمه در تلفظ نزدیک است به کلمۀ «تیمور» و به همین جهت شیخ زیدالدین اسم تیمور را برای اسم من انتخاب کرد. اولین چیزی که از دوران کودکی به یاد دارم، صدای مادرم است که روزی به پدرم گفت: «این بچه چپ‌دست است و لیکن با دست چپ کار می‌کند.»

لیکن به‌زودی معلوم شد که من نه چپ‌دست هستم نه راست‌دست، بلکه با هر دو دست کار می‌کنم و بعدها که نزد آموزگار رفتم و شروع به درس خواندن کردم، با هر دو دست می‌نوشتم. پس از اینکه به سن رشد رسیدم، با دو دست می‌توانستم شمشیر بزنم و تیر بیندازم. امروز هم که هفتاد سال از عمر من می‌گذرد، چپ و راست برایم فرق ندارد. زمانی که مرا برای فراگرفتن سواد نزد آموزگار فرستادند، به قدری خردسال بودم که نمی‌توانستم روی لوح چوبی خود موم بمالم. در شهر ما و همچنین سایر شهرهای ماورإالنهر رسم بر این بود که یک گلوله از موم و یک لوح چوبی به شاگرد می‌دادند و به او می‌آموختند چطور موم را ذوب کند و به شکل یک ورقۀ نازک روی لوح چوبی را بپوشاند و آن‌گاه با قلم روی موم بنویسد. فایدۀ لوح مومی این بود که در مصرف کاغذ صرفه‌جویی می‌شد و دانش‌آموز می‌توانست بعد از هر مشق، موم را از روی لوح چوبی بردارد و دوباره ذوب کند و روی لوح بکشد و دوباره روی آن بنویسد و چون من نمی‌توانستم این کار را بکنم، مادرم لوح را برایم درست می‌کرد. اولین آموزگار من مردی بود به نام «ملا علی بیک» و مکتب‌خانه‌ای داشت واقع در مسجد محلۀ ما. مکتب‌خانۀ او هر روز هنگام ظهر تعطیل می‌شد، چون در آن موقع مؤمنین به مسجد می‌آمدند تا در نماز جماعت شرکت کنند و ما که طفل بودیم، چون نمی‌توانستیم بی‌صدا باشیم، حواس مؤمنین را پرت می‌کردیم. من چون خیلی کوچک بودم، بعد از تعطیل شدن مکتب‌خانه نمی‌توانستم به خانه بروم. مادرم و بعضی اوقات یکی دیگر از اهل خانه می‌آمدند و مرا به منزل می‌بردند. کم‌کم مرا به یکی از شاگردهای بزرگ‌تر مکتب‌خانه سپردند که خانه‌اش نزدیک ما بود و هنگام ظهر که مکتب تعطیل می‌شد، آن پسر دست مرا می‌گرفت و از کوچه و بازار که در آن موقع پیوسته پر از الاغ و اسب و استر و شتر بود، عبور می‌داد و به خانه می‌رسانید. حال که روزگار سپری شده و من به سلطنت رسیده‌ام، به آن پسر منصبی داده‌ام و هم اینک او زنده است.

ملا علی بیک آموزگار من پیر بود و دندان نداشت و به همین جهت نمی‌توانست حروف الفبا و کلمات را به‌درستی تلفظ کند. در نتیجه من و شاگردانی که در مکتب‌خانۀ او درس می‌خواندیم، بعضی از حروف و کلمات را غلط فراگرفتیم. ملا علی بیک عقیده داشت که بهترین وسیله برای باسواد کردن شاگردان چوب است و حروف الفبا و آن‌گاه کلمات را با چوب در ذهن شاگردان جا می‌داد. در دوره‌ای که من به مکتب‌خانۀ او می‌رفتم، یگانه شاگردی که چوب نمی‌خورد، من بودم. چون هرچه می‌گفت فرامی‌گرفتم و بدون اشکال حروف و آن‌گاه کلمات را می‌نوشتم. تعجب می‌کردم که چرا بچه‌‎های دیگر نمی‌توانند مثل من با سهولت حروف و کلمات را یاد بگیرند و بنویسند.

ملا علی بیک روزی به پدرم گفت: «قدر این پسر را بدان، چون علاوه بر اینکه هوش و حافظۀ خوبی دارد، با هر دو دست می‌نویسد و کسی که با دو دست بنویسد، در شرق و غرب دنیا فرمانفرما خواهد شد.»

مشق نوشتن برای شاگردان مکتب‌خانه یک تکلیف شاق بود و نمی‌نوشتند مگر از روی اجبار. ولی من از نوشتن مشق لذت می‌بردم و موقعی که مکتب‌خانه تعطیل می‌شد و به خانه مراجعت می‌کردم نیز مشق می‌نوشتم.

در هفت‌سالگی من مکتب‌خانۀ ملا علی بیک را ترک کردم و به مکتب‌خانه‌ای دیگر رفتم که آموزگار آن مردی بود به اسم «شیخ شمس‏الدین». شیخ شمس‏الدین در مکتب‌خانۀ خود به شاگردها قرآن می‌آموخت و بعضی از اشعار را به آنها یاد می‌داد و عادت داشت که تعلیم قرآن را از «سورۀ شمس» شروع می‌کرد که سورۀ نودویکم قرآن است، زیرا اسم خود او «شمس» بود. سورۀ شمس در قرآن پانزده آیه دارد و آیۀ اول آن «والشَّمسِ وضحَاهَا» و آیۀ آخر سوره «وَلا یَخَافُ عُقبَا‌هَا» است و من همۀ پانزده آیۀ آن سوره را همان روز اول حفظ کردم.

شیخ پدرم را به مکتب‌خانه احضار کرد و گفت: «من در همۀ عمر خود شاگردی چنین بااستعداد ندیده‌ام، زیرا او همین امروز سورۀ شمس را حفظ کرده است.» آن‌گاه به من گفت که آن سوره را برای پدرم بخوانم. من خواندم و پدرم دو دست را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، فرزند مرا از امراض و بلاها، از آبله و از سرخک حفظ کن و تیمور را زنده نگاه دار.»

سپس دست در جیب کرد و یک سکۀ کوچک بیرون آورد و در دست شیخ شمس‌الدین نهاد و گفت: «این هم هدیۀ تو که اولین سورۀ قرآن را به پسرم آموختی.»

یک هفته بعد، روزی شیخ شمس‌الدین آموزگار ما از شاگردان پرسید: «بهترین طرز نشستن، چطور است؟» هریک از شاگردها جوابی دادند. ولی من گفتم: «بهترین طرز نشستن این است که انسان دوزانو بنشیند.»

شیخ شمس‏الدین پرسید: «به چه دلیل؟»

من گفتم: «به دلیل اینکه در حال نماز که مردم مشغول عبادت خداوند هستند، دوزانو می‌نشینند، لذا معلوم می‌شود که دوزانو نشستن، از انواع دیگر نشستن‌ها بهتر است.»

شیخ شمس‏الدین سه بار با صدای بلند گفت: «احسنت… احسنت… احسنت…»

شیخ شمس‌الدین بعد از اینکه سورۀ شمس از سوره‌‎های قرآن را برای حفظ کردن به من توصیه کرد و آن‌گاه که متوجه شد من به‌خوبی از عهدۀ کار برمی‌آیم، سایر سوره‌ها را به من آموخت و برای اینکه خسته نشوم، ابتدا سوره‌‎های کوتاه قرآن را که بیشتر در مکه قبل از هجرت پیغمبر اسلام به مدینه نازل شده بودند، به من آموزش می‌داد. هر دفعه که سوره‌ای را برای من می‌خواند، من فرامی‌گرفتم، طوری که شیخ شمس‌الدین مجبور نمی‌شد چند مرتبۀ دیگر آن سوره را برای من بخواند.

یادگیری سریع من در زمانی کوتاه، چنان استاد را به ذوق آورد که یک روز تصمیم گرفت سورة «یاسین» را به من بیاموزد و گفت: «تیمور، سورۀ «یاسین» سی‌وششمین سورۀ قرآن کریم است و هشتادوسه آیه دارد و در مکه بر پیغمبر ما نازل شده است. من یک مرتبه این سوره را به‌دقت برای تو می‌خوانم، بعد از آن سعی کن آن را بخوانی و هر اشکالی که داشتی، من رفع خواهم کرد.» سپس شروع به خواندن آن سوره کرد و گفت: «یاسین و القرآن الحکیم» و پرسید: «آیا می‌دانی معنی یاسین چیست؟»

گفتم: «معنای یا را می‌دانم که در زبان عربی یکی از الفاظ است و برای خطاب به کار می‌برند و وقتی می‌خواهند یک نفر را صدا بزنند، می‌گویند «یا زید»، اما نمی‌دانم معنای سین در اینجا چیست.»

شیخ شمس‏الدین گفت: «سین یعنی انسان، ولی نه هر انسان، بلکه یک انسان به‌خصوص.»

گفتم: «من تا امروز نشنیده‌ام «سین» که یکی از حروف الفبا است، معنای انسان را بدهد.»

استاد گفت: «نظر تو درست است و حرف سین به معنای انسان نیست، ولی این حرف، حرف اول کلمۀ سره[2] و در زبان عربی به معنای گل و ریحان است و خداوند به قدری پیغمبر اسلام را دوست دارد که در اینجا او را به‌عنوان گل و ریحان خطاب قرار می‌دهد.»

من در آن موقع در صرف و نحو عربی آن‌قدر پیش نرفته بودم که استاد بتواند هریک از کلمات سورۀ یاسین را از لحاظ صرفی و نحوی برای من تشریح کند. لذا معنی آیات را برای من می‌گفت.

بعد از اینکه شیخ شمس‏الدین یک مرتبه سورۀ یاسین را برایم خواند، من قرآن خود را به دست گرفتم و آهسته شروع به خواندن آن سوره کردم و پس از چند بار خواندن آن را حفظ کردم.

در آن دوره از زندگی برنامۀ من این بود که صبح بعد از صرف غذای بامداد به مدرسه می‌رفتم و تا ظهر درس می‌خواندم. هنگام ظهر شیخ شمس‌الدین به نماز می‌ایستاد و ما که شاگردان او بودیم، به او اقتدا می‌کردیم و نماز می‌خواندیم و بعد از نماز دیگر در مدرسه نمی‌ماندیم و من راه صحرا را در پیش می‌گرفتم.

چون پدرم (ترقائی) می‌گفت ما از خانواده‌ای سلحشور هستیم و پدرانمان همه مردانی نیرومند و غیور بوده‌اند، من هم باید از طفولیت با فنون سلحشوری آشنا شوم. در اطراف شهر «کش» مراتع بزرگی وجود داشتند و در آن مراتع گله‌‎های اسب و مادیان می‌چریدند. ما خود یک گلۀ کوچک اسب و مادیان داشتیم. من بعد از مدرسه به مرتع می‌رفتم تا سواری کنم. فقط روزهای اول من که هنوز طفل بودم، یک نفر با من به مرتع می‌آمد و به من می‌آموخت که چطور سوار اسب‌‎های نیمه‌وحشی ایلخی بشوم. او به من آموخت که نباید از عقب به اسب نیمه‌وحشی ایلخی نزدیک شد، زیرا جفتک می‌اندازد و نباید از جلو به او نزدیک شد، زیرا گاز می‌گیرد. بلکه باید از طرف راست یا چپ به اسب ایلخی نزدیک شد و یک‌مرتبه با دست چپ یا راست، یالش را گرفت. همین که یال اسب گرفته شد، آن حیوان به حرکت درمی‌آید. به حد اعلای سرعت به راه می‌افتد تا شخصی را که قصد دارد سوارش شود، به زمین بزند. 

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر