این کتاب متضمن شرححال ماریآنتوانت، ملکۀ فرانسه و یکی از زنهای مشهور جهان، از طفولیت تا آخرین ساعت زندگی اوست و «پیرنزلف» که بهراستی در نوشتن اینگونه کتابها هنرمند است، در این مجموعه ما را طوری با زندگی این زن و همچنین حوادث تاریخی، بهخصوص وقایع انقلاب فرانسه، آشنا مینماید که وقتی کتاب به پایان میرسد، احساس میکنیم یک اثر اساسی و مفید را که نظیر آن کمتر وجود دارد، خواندهآیم.
گزیدهای از متن کتاب
یک زن شیردل
علیاحضرت ملکه «ماریترز»، امپراتریس کشور پهناور اتریش، پشت میز تحریر مجلل خود در کاخ سلطنتی نشسته و به کارهای جاری مملکت رسیدگی میکرد و گاهی دست را روی زنخ میگذاشت و با نالهآی کوچک میگفت: خدایا این دنداندرد، مرا بهتنگ آورده است!
اگر هر زن یا مرد دیگری به چنین دنداندردی مبتلا میشد از ادامۀ کار صرفنظر مینمود ولی ماریترز کار میکرد و پروندهها را از طرف چپ برمیداشت و میگشود و مطالعه مینمود و دستوری راجعبه آنها مینوشت و طرف راست مینهاد. بهتدریج انبوه پروندهها در طرف چپ کم و در طرف راست میز قطور گردید.
اما امپراتریس اتریش در وسط درد دندان، یکمرتبه از کار باز ایستاد، چون دردی شدید در زیر شکم خود احساس نمود.
این درد سبب شد که ماریترز قلم را در جای خود نهاده و نظری به شکم خویش اندازد. ساعت دیواری را از نظر گذرانید و گفت: من دو ساعت دیگر وقت دارم و بهتر است که این دو ساعت را هم صرف کار بکنم.
اما بعد از درد اول، حملهآی جدید از درد شروع شد که نزدیک سی ثانیه طول کشید و سپس منقطع گردید.
ماریترز از جا برخاست. اگر در آن موقع کسی در اتاق میبود و شکم او را میدید میفهمید که باردار است و عنقریب وضع حمل خواهد کرد. ملکۀ اتریش با قدمهای کوچک بهطرف بخاری دیواری که هیزم در آن میسوخت، رفت و قدری مقابل آتش ایستاد تا شکمش گرم شود.
بعد صورت را به شیشۀ پنجره نزدیک نمود و دید هوا تاریک میشود و شب فرودمیآید و باد، درختهای باغ را بهشدت تکان میدهد و در آسمان، ابرهای سیهفام زمستان حرکت مینماید.
بهعلاوه گوش او صدای ناقوس کلیساها را میشنید و میدانست که چون روز اموات میباشد کلیساها و صوامع برای آمرزش رفتگان، ناقوس مینوازند. بر اثر شنیدن صدای ناقوس، ملکۀ اتریش علامت صلیبی روی سینه نقش کرد و از پنجره دور شد و چند قدم در اتاق راه رفت تا به یک نقشه رسید.
ماریترز چند دقیقه به نقشۀ مزبور که نقشۀ کشورش بود چشم دوخت و کوهها و رودها و جنگلها را از نظر گذرانید. هردفعه که ماریترز مقابل این نقشه قرار میگرفت، مثل این بود که وجود عزیزی را میبیند که هر قسمت از پیکر او دوستداشتنی است.
روی آن نقشه امپراتوری اتریش، مشتمل بود بر کشورهای اتریش، مجارستان، بوهم [چکوسلواکی امروز] و یک قسمت از ممالک جنوب اروپا و در طرف راست، یعنی مشرق نقشه، لکهآی سرخرنگ مشهود بود.
این لکۀ سرخرنگ کشور «سیلزی» بود که هفتسال قبل آن را از امپراتوری اتریش جدا کرده بودند و هربار که ماریترز این لکه را میدید، چنین فرض میکرد که عضوی از بدن او را بریدهآند و از موضع مقطوع خون فرو میریزد.
مشاهدۀ لکه ارغوانی، بهطور موقت درد دندان او را به محاق فراموشی سپرد و در دل خطاب به رعایای خود گفت: ای فرزندان من که در سیلزی به سر میبرید و امروز گرفتار یوغ اجنبی هستید، من میدانم شما که در آغوش پرمهرومحبت وطن جا گرفته بودید نمیتوانید ظلم وتکبر بیگانه را تحمل نمایید. مطمئن باشید که من شما را فراموش نخواهم کرد و سیلزی، دوباره جزو خاک امپراتوری اتریش خواهد شد.
هنگامی که چشم به نقشۀ سرخرنگ سیلزی دوخته بود و در دل با رعایای خود در آن کشور صحبت میکرد، درد زاییدن باز پدیدار شد.
این مرتبه ماریترز نالید و دو دست را روی دو تهیگاه نهاد و چشم بر هم گذاشت و امواج درد، بهطرف دو ران او رفت و در آنجا متفرق و زایل گردید. اما ملکۀ اتریش باز احساس درد مینمود و یادش آمد این دفعه دردی که او را اذیت میکند درد دندان است نه درد زاییدن.
ماریترز زنگ زد و دختری جوان و زیبا که پیشخدمت او بود وارد گردید و ملکۀ اتریش گفت:
فرزند، برو و به آقای «فوی»، دندانساز من، بگو اینجا بیاید.
چند دقیقۀ بعد فوی، دندانساز ملکه، درحالیکه کیفی در دست داشت وارد شد و سر فرود آورد.
ماریترز گفت: آقای فوی، یکی از دندانهایم مرا بسیار اذیت میکند و شما را احضار کردم که ببینم آیا میتوانید درد دندان مرا رفع نمایید یا نه؟
فوی کیف خود را زمین نهاد و گفت: علیاحضرتا، استدعا میکنم اجازه بدهید که دندان شما را معاینه نمایم.
چون هوا تاریک شده بود، اتاق را با دو شمعدان بزرگ روشن کردند و فوی، ملکۀ اتریش را روی یک صندلی راحتی نشانید و شمعدانی را پیش کشید و گفت:
علیاحضرتا، دهان خود را باز کنید.
ماریترز دهان را باز کرد و دندانساز، نظری دقیق به دندانهای ملکه انداخت و یکی از آنها توجه وی را جلب نمود و پرسید: آیا همین دندان درد میکند؟
ملکه گفت: بلی. آیا میتوانید درد آن را رفع کنید و دندان را معالجه نمایید؟
فوی گفت: علیاحضرتا، این دندان بهکلی ضایع شده و علاج ندارد. باید آن را کشید.
ملکه گفت: بسیارخوب… بکشید. فوی گفت: علیاحضرتا، در این موقع نمیتوان دندان شما را کشید.
ملکه گفت: برای چه؟
فوی گفت: علیاحضرتا معذرت میخواهم… علیاحضرت اکنون منتظر نوزاد هستید و کشیدن دندان در این وقت، دور از حزم است و من جرئت نمیکنم که بدون تصویب پزشک مخصوص علیاحضرت، این کار را بکنم.
ماریترز گفت: آقای فوی شما بیشآزاندازه محتاط هستید و کشیدن یک دندان محتاج این همه مقدمات نیست. ولی چون میگویید نمیتوانید بدون تصویب پزشک من دندانم را بکشید، او را هم احضار خواهیم کرد.
پزشک مخصوص ماریترز که میدانست او بهزودی وضع حمل خواهد کرد از کاخ سلطنتی خارج نمیشد و چند دقیقۀ بعد، وی را وارد اتاق ملکه کردند.
پزشک نمیدانست او را برای چه احضار کردهآند، یا اینکه تصور میکرد ملکه دچار درد زاییدن شده اما وقتی وارد اتاق شد، فهمید که موضوع کشیدن دندان مطرح است و باحیرت گفت: علیاحضرتا، در این موقع کشیدن دندان هیچ صلاح نیست زیرا علیاحضرت در شرف وضع حمل هستید.
ماریترز گفت: دکتر عزیز، اگر شما بدانید که دندان درد چقدر مرا دچار تألم کرده، با این کار موافقت خواهید کرد.
پزشک گفت: علیاحضرتا، جسارت ورزیده، به عرض میرسانم که کشیدندندان در این موقع، بیآحتیاطی است زیرا اگر خدای نخواسته بعد از کشیدندندان، از لثه خونریزی شروع شود من نمیدانم چه باید کرد و مسئولیتی وخیم متوجه من خواهد شد.
ملکه گفت: از مسئولیت نترسید زیرا من خود مسئولیت را بر عهده میگیرم.
پزشک سر فرود آورد و گفت: علیاحضرتا، چون امری که از طرف شما صادر میشود مغایر با بدویترین اصول طبی است و اطباء هرگز این اقدام را تصویب نخواهند کرد، استدعا میکنم با دستخط مبارک خود مرقوم فرمایید تا مسلم شود که من چارهآی غیر از اطاعت نداشتهآم.
ماریترز چند کلمه روی کاغذی نوشت و به دست پزشک داد و بعد خطاب به دندانساز گفت: دندان مرا بکشید.
دندانساز کیف خود را گشود و یک کلبتین [:انبرِ دندانکشی] از آن بیرون آورد و در دهان ملکۀ اتریش کرد.
با آنکه ماریترز بااراده بود، وقتی دندان او را کشیدند نتوانست جلوی فریاد کوچکی را بگیرد اما دندانساز چابکدست، دندان مزبور را که یکی از دندانهای آسیاب بهشمار میآمد بامباهات از دهان ملکۀ اتریش خارج کرد و گفت: علیاحضرتا، از درد آسوده شدید؟
آب آوردند و ماریترز دهان خود را شست و دندانساز دوایی در موضع دندان نهاد و ملکه خطاب به پزشک گفت: دکتر عزیز، دیدید هیچطور نشد و شما بیهوده وحشت میکردید! حال، من غیر از درد زاییدن متحمل دردی دیگر نخواهم شد.
در این وقت در باز شد و یکی از اصیلزادگان که موقع نگهبانی او بود وارد گردید و گفت: علیاحضرتا، شاهزاده «کونیتز»، صدراعظم، استدعای شرفیابی دارد.
پزشک گفت: علیاحضرتا، این موقع استراحت علیاحضرت است و استدعا میکنم که پذیرفتن اشخاص را موکول به بعد فرمایید.
ماریترز گفت: من میدانم چه باید کرد و چه نباید کرد… شما بروید و به خدمۀ من بگویید که تختخواب مرا برای زاییدن آماده کنند و خود شما هم از کاخ خارج نشوید و اما شما آقای فوی… دیگر با شما کاری ندارم.
پزشک و دندانساز، سر فرود آوردند و از اتاق خارج شدند و ملکۀ اتریش به اصیلزادۀ نگهبان گفت: به صدراعظم بگویید داخل شود و وقتی وارد شد در را خوب ببندید زیرا صدراعظم من جریان هوا را دوست ندارد.
اصیلزاده دانست که مسئله جریان هوا بهانه است و ملکه میخواهد بگوید در را خوب ببندید تا صدای ما به گوش کسانی که در خارج هستند نرسد.
شاهزاده کونیتز صدراعظم اتریش، مردی بود بلندقامت اما خوشآندام و خوشلباس که شیکپوشترین افراد نمیتوانستند کوچکترین ایراد به لباس او بگیرند.
در آن روز لباسی از ماهوت آبی که بهرسم آن زمان سردست آن با توری مزین شده بود و دکمههای الماس داشت پوشیده، باز بهرسم آن عهد موی عاریۀ سفیدرنگی بر سر نهاده بود.
کیف خرماییرنگ صدارت، زیر بغلش دیده میشد و پس از ورود به اتاق، با نزاکت و احترامی زیاد سر فرود آورد و ماریترز گفت: صدراعظم عزیز، از دیدار شما خوشوقتم زیرا موقعی خوب آمدید.
0 نظر