کنیز ملکۀ مصر - نشر نگاه

کد شناسه :240120

 


  

کنیز ملکه مصر رمانی تاریخی است که نام اصلی آن کلئوپاترا: ملکه نیل است. میکل پیرامو در این رمان درباره زندگی کنیزی به نام شرمیون نوشته است. شرمیون، کنیز مورد علاقه کلئوپاترا بود. آن‌ها از کودکی با یکدیگر دوست بودند و کلئوپاترا بر خلاف میل و نظر معلمان او را همراه خودش به کلاس‌های درس می‌برد. شرمیون به علت نزدیکی که با کلئوپاترا داشت از زندگی خود و اربابش نوشته است. او در کنار روایت ماجراهای عشقی اربابش با ژولیوس سزار و آنتوان جوان به اتفاقات تاریخی در زمان سلسله بطالسه می‌پردازد. نگارش جزئیاتی همچون فانوس اسکندریه و آتش یونانی از نقاط مثبت این کتاب می‌باشد.


  

مقدمۀ سر الیس هـ. مینس (Sir Ellis H.Minns)

پروفسور دانشگاه کمبریج در انگلستان
مقدمۀ مترجم
بعضی از اسامی تاریخی در نظر ما آن‏قدر آشنا است که تصور می‏کنیم صاحبان این اسامی را خوب می‏شناسیم، در صورتی که عموماً مجموع اطلاعات ما راجع به آنها از بیست سطر تجاوز نمی‏کند آن هم مشروط بر اینکه توأم با افسانه نباشد.

یکی از اسامی تاریخی که به گوش همه رسیده، نام «کلئوپاتر» ملکۀ مصر است. از اواسط نیمۀ اول قرن حاضر به این طرف، مؤسسات فیلمبرداری نیز به شهرت این اسم کمک کرده‏اند، اما چون مؤسسات مزبور بازرگان هستند و می‏خواهند فیلم‏های خود را بفروشند، وقایع تاریخی را طوری با افسانه توأم می‏کنند که اصالت از بین می‏رود و در ذهن بیننده، جز «افسانه» باقی نمی‏ماند.

سرگذشتی که ما در این کتاب با عنوان «خدمتگزار کلئوپاتر ملکۀ مصر» به خوانندگان تقدیم می‏کنیم، غیر از آن است که تاکنون در فیلم‏ها به تماشاچیان نشان داده‏اند و با اینکه راجع به یکی از معروف‏ترین اسامی تاریخی یعنی «کلئوپاتر» است، برای همه تازگی دارد.





یک مدعی برای سلطنت مصر
نام من «شرمیون» است. پدر و مادرم برده بودند، به همین جهت خود نیز کنیز شدم.

والدین من در کاخ سلطنتی خدمت می‏کردند و من در آن کاخ چشم به دنیا گشودم. چند روز بعد از تولد من، دختر پادشاه مصر که مادرش یهودی بود، متولد شد و نامش را «کلئوپاتر» نهادند.

من از وقایع دورۀ کودکی خود اطلاع ندارم، اما به خاطر می‏آورم که از سه‏سالگی همبازی کلئوپاتر شدم و او از بین دختران کوچک کاخ سلطنتی مرا ترجیح می‏داد و با من بیشتر الفت داشت. تصور می‏کنم یکی از چیزهایی که مرا نزد کلئوپاتر محبوب کرد، این بود که هنگام بازی وقتی ناگهان به خشم درمی‏آمد و مرا کتک می‏زد و موهای سرم را می‏کند، من اعتراض و نزاع نمی‏کردم، بلکه به گوشه‏ای می‏رفتم و می‏گریستم و بعد از چند لحظه، کلئوپاتر به من نزدیک می‏شد و می‏گفت: «شرمیون، گریه نکن». گاهی برای اینکه مرا تسلی بدهد، یک کلوچۀ شیرین که با انگبین طبخ می‏شد به من می‏داد و می‏گفت: «بخور»، من هم کلوچۀ لذیذ را در دهان می‏گذاشتم و خشم و کتک او را فراموش می‏کردم.

قدری که بزرگ شدم، فهمیدم کلئوپاتر با دختران دیگر تفاوت دارد؛ او یک شاهزاده خانم است و این خصوصیت که البته برای او امری عادی بود، او را برجسته‏تر از همۀ همجنسانش نشان می‏دهد. علاوه بر این، من توانستم بفهمم که کلئوپاتر یک دختر زیبا است و پس از اینکه به مرحلۀ عقل رسیدم، دریافتم که آن شاهزاده خانم زیبایی خود را از مادرش به ارث برده است؛ او مثل مادرش چشم‏های درشت و سیاه و موی مشکی و صورت بیضوی و سفید و دهان کوچک داشت.

کلئوپاتر طوری با من مأنوس بود که مادرش اجازه داد با او غذا بخورم و من اولین کنیز‏ای‏ام که در کاخ سلطنتی مصر با یک شاهزاده خانم (غیر مواقع رسمی) غذا می‏خوردم.

من از پدر کلئوپاتر یک چیز را به خاطر دارم و آن اینکه وی علاقه‏ای عجیب به نواختن نی‏لبک داشت؛ از روزی که به یاد دارم تا روزی که وی زندگی را بدرود گفت، پیوسته یک نی‏لبک در دست پادشاه مصر دیده می‏شد و نی می‏نواخت.

گاهی کلئوپاتر که فرزند ارشد پدر بود (بعد از او پادشاه مصر از مادر کلئوپاتر دارای سه فرزند دیگر شد) نی‏لبک را از دست پدر می‏گرفت و درصدد برمی‏آمد که بنوازد، ولی از عهده برنمی‏آمد. اما بعد از اینکه دورۀ طفولیت دختر پادشاه مصر گذشت و او با موسیقی آشنا شد و به ارزش کار هنرمندان و نوازندگان واقعی پی برد، دیگر توجهی به نی پدر نکرد.

چون کلئوپاتر پیوسته با من به سر می‏برد، موقعی که وی را به معلمین سپردند، من هم با او به جلسۀ درس می‏رفتم. روزهای اول معلمین شاهزاده خانم اعتراض می‏کردند و می‏خواستند مرا از اتاق درس بیرون کنند، ولی هر بار کلئوپاتر به حمایت از من برمی‏خاست و مانع از اخراجم می‏شد، لذا من به‏اجبار خواندن و نوشتن یونانی را آموختم.[1] علاوه بر خواندن و نوشتن، من چون در جلسات درس کلئوپاتر حضور به هم می‏رسانیدم، زبان رومی (لاتینی) را نیز __ که زبان رسمی کشورها و سرزمین‏های تحت سیطرۀ روم بود  __ فراگرفتم. زبان رومی در مصر زبان اشراف است و بزرگان مصر و کسانی که در دیوان کار می‏کنند، مجبورند زبان رومی را فرابگیرند.

همچنین در تاریخ، جغرافیا، حساب و هندسه دست پیدا کردم؛ زیرا این علوم را هم به شاهزاده خانم مصری می‏آموختند. ولی در زبان و خط مصر باستانی __  که زبان و خط علمای روحانی بود و شاهزادگان می‏بایست آن را فرامی‏گرفتند __ پیشرفت نکردم، زیرا استعداد فراگرفتن آن خط و زبان را نداشتم. بنابراین تعجب نکنید که چطور کنیزی چون من قادر است قلم به دست بگیرد و این خاطرات را بنویسد.

این سرگذشت همان‏طور که می‏بینید (در زبان اصلی)، به خط یونانی نوشته شده است، نه به خط رومی، زیرا زبان و خط یونانی، زبان و خط ملی من به شمار می‏آید و من در این زبان بیش از زبان رومی تسلط دارم.

محل سکونت من جایی بود که کلئوپاتر سکونت داشت. او و سایر فرزندان پادشاه مصر و پدرش پیوسته در اسکندریه به سر می‏بردند و اگر به‏طور موقت به شهرهای جنوبی مصر می‏رفتند، طولی نمی‏کشید که برمی‏گشتند.

کاخ و باغ سلطنتی پدر کلئوپاتر در اسکندریه زیباترین کاخ جهان و بزرگ‏ترین و باصفاترین باغ سلطنتی دنیا به شمار می‏آمد. این را من نمی‏گویم، بلکه دیگران هم معتقدند که از کاخ و باغ سلطنتی اسکندریه زیباتر و بزرگ‏تر وجود ندارد و چون این کاخ و باغ وسیعش هنوز در آن شهر باقی است، هرکس می‏تواند برود و ببیند تا صحت نوشتۀ مرا تصدیق کند.

شهر اسکندریه هم که پادشاه مصر و خانواده‏اش در آن سکونت داشتند، زیباترین شهر جهان بود. اولین بار که «آنتوان» رومی وارد اسکندریه شد، از فرط حیرت نزدیک بود دیوانه شود. خود از دهان او شنیدم که گفت: «شهر «روم» در قبال این شهر بزرگ و زیبا که چنین خیابان‏های طویل و عریضی دارد، جز یک مزبله نیست.»

در باغ بزرگ سلطنتی اسکندریه، انواع جانوران برای سرگرمی فرزندان پادشاه از جمله کلئوپاتر فرزند ارشد او دیده می‏شدند، اما کلئوپاتر یک میمون _ از نژاد میمون‏هایی که صورتشان شبیه به سگ است _ را بیشتر دوست می‏داشت و هر زمان که از خواندن و نوشتن فارغ می‏شد، من و او با آن میمون بازی می‏کردیم. کلئوپاتر طوری به آن میمون علاقه داشت که آن جانور را در بغل خود می‏خوابانید و میمون هم خیلی به شاهزاده خانم مصری علاقه‏مند بود و تا او را می‏دید، از شادی معلق می‏زد و حرکات مضحک آن میمون کلئوپاتر را می‏خندانید.

یک سال برخلاف انتظار در مصر تگرگ بارید. در مصر نه برف می‏بارد نه تگرگ، ولی در آن سال قبل از اینکه رود نیل طغیان کند، تگرگی درشت باریدن گرفت. تگرگ آن‏قدر درشت بود که شاخه‏های باریک درختان را می‏شکست و همۀ جانورانی که در باغ سلطنتی بودند، خود را به سرپناه رسانیدند تا از تگرگ مصون باشند.

بعد از اینکه تگرگ قطع شد، مقدار زیادی از گل‏های باغ سلطنتی از بین رفته بودند و روی زمین یک لایۀ سفیدرنگ از دانه‏های درشت تگرگ دیده می‏شد. میمون کلئوپاتر دوید و روی تگرگ‏ها غلت زد و دانه‏های تگرگ را در چنگ گرفت و به اطراف پاشید، ولی بعد از مدتی برودت تگرگ در آن جانور مؤثر شد و به لرزه درآمد.

من میمون را گرفتم و به اتاق بردم و برحسب دستور کلئوپاتر با پارچه‏های خشک مشغول خشک کردن او شدم. میمون که از سرما می‏لرزید، گرم شد و شروع به بازی کرد، ولی همان شب بیمار شد و تا صبح می‏نالید.

بعد از طلوع بامداد، کلئوپاتر طبیب دربار را احضار کرد و از او خواست میمون را معاینه کند. طبیب گفت: «این جانور تب کرده و باید به او دارو خورانید تا خوب شود.» اما داروهای پزشک در میمون مؤثر واقع نشدند و سرفه‏های شدید هم آغاز شدند. در آن موقع پزشک گفت: «میمون کلئوپاتر دچار مرض سینه‏پهلو شده و این مرض بین میمون‏ها خطرناک است و به‏ندرت اتفاق می‏افتد که میمون از بیماری سینه‏پهلو جان به در ببرد.»

سه روز بعد، در حالی که آن میمون را در بغل گرفته بودم، حس کردم ناگهان بدنش سنگین شد و چشم‏هایش باز ماند و با اینکه هنوز کودک بودم، فهمیدم که میمون مرده است.

کلئوپاتر وقتی فهمید میمون محبوب او جان در بدن ندارد، گریست و پدرش امر کرد که لاشۀ آن میمون را مومیایی و سپس دفن کنند تا هرگز فاسد نشود. برحسب تقاضای کلئوپاتر میمون را در باغ سلطنتی دفن کردند.

هیچ‏یک از خدمۀ کاخ سلطنتی به اندازۀ من نسبت به کلئوپاتر محرم نبودند و علتش این بود که کلئوپاتر هیچ‏یک از آنها را لایق نمی‏دانست که اسرار کوچک خود را با آنها در میان بگذارد؛ زیرا هیچ‏یک از کنیزانی که در دربار مصر خدمت می‏کردند، سواد نداشتند و نمی‏توانستند بخوانند و بنویسند و بعضی از آنها نمی‏دانستند «روم» در شمال مصر است یا در جنوب آن.

در بین کنیزان کاخ سلطنتی فقط من بودم که زبان رومی را می‏دانستم و می‏توانستم با شاهزاده خانم خود در خصوص تاریخ و جغرافیا صحبت کنم. وقتی هم بزرگ شدیم، گرچه عده‏ای از زن‏های بزرگان مصر به مناسبت مقامی که داشتند جزو ندیمان شاهزاده خانم شدند، ولی کلئوپاتر هیچ‏یک از آنها را لایق نمی‏دانست تا حرف دل خویش را به آنها بزند.

کلئوپاتر هیچ رازی را از من پنهان نمی‏داشت و من به همۀ اسرار زندگی او وقوف داشتم و می‏توانم با جرئت بگویم که هیچ‏کس چون من کلئوپاتر را نشناخت و از اسرار زندگی او مطلع نشد. ولی چون کنیز بودم، جزو ندیمان رسمی کلئوپاتر به شمار نمی‏آمدم و در تشریفات و مهمانی‏ها جای من بین خدمتگزاران بود.

تا وقتی به سن رشد نرسیده بودم، تصور می‏کردم کلئوپاتر یک نفر است، ولی بعد از اینکه بزرگ شدم و از تاریخ آگاهی پیدا کردم، دریافتم که قبل از خانم من در کشور مصر شش شاهزاده خانم به اسم کلئوپاتر وجود داشته‏اند که همه ملکه شدند و خانم من هفتمین کلئوپاتر مصر به شمار می‏آمد. ولی بین کلئوپاتر خانم من و ملکه‏هایی که در گذشته بدان نام در مصر وجود داشتند، یک تفاوت بزرگ موجود بود و آن اینکه خانم من یک زن متجدد به شمار می‏آمد.

من نمی‏دانم که پدر کلئوپاتر  _ که پادشاه مصر بود _ از چه مرضی مرد. پدر کلئوپاتر را مثل اجدادش به اسم «بطلمیوس» می‏خواندند و دوازده نفر قبل از او به همین نام در مصر سلطنت کردند و پدر کلئوپاتر «بطلمیوس سیزدهم» محسوب می‏شد، ولی ملت مصر او را به اسم «نی‏زن» می‏شناخت، زیرا دائم نی می‏زد.

نی زدن پادشاه مصر به عقیدۀ من یک نوع جنون بود، زیرا انسان هر قدر علاقه به موسیقی داشته باشد، در همۀ عمر نی نمی‏زند. ولی پدر کلئوپاتر ناگهان مدت چند روز از نی زدن باز ایستاد و همه فهمیدند که وی بیمار است، زیرا هر وقت پادشاه مصر بیمار می‏شد، نی زدن را ترک می‏کرد.

در گذشته هر وقت بطلمیوس سیزدهم از بستر بیماری برمی‏خاست، اولین چیزی که مطالبه می‏کرد، نی‏لبک بود؛ ولی در آن سال نتوانست از بستر بیماری برخیزد. او یک روز فرزند ارشد خود کلئوپاتر و سایر فرزندانش را طلبید و در حالی که خدمۀ کاخ سلطنتی از جمله من حضور داشتیم، دست پسرش یعنی برادر کلئوپاتر را گرفت و دست خانم مرا در دست برادرش نهاد و گفت: «شما باید زن و شوهر بشوید و تو ای کلئوپاتر، باید برای برادر خود فرزندان قوی و زیبا بزایی!»

کلئوپاتر سر به زیر افکند، برادرش هم چیزی نگفت. سه روز بعد از آن واقعه، بطلیموس سیزدهم رخت از جهان بربست. جنازۀ پادشاه مصر را بعد از مومیایی کردن، روی جایگاه مخصوص نهادند و چهار فرزند او که یکی از آنها کلئوپاتر بود، در چهار طرف جنازه ایستادند.

همۀ جانورانی را که محبوب پادشاه مصر بودند  _ از جمله چهار سگ از نژاد سگ‏های حبشه و یک یوزپلنگ از نژاد یوزپلنگ‏های سوریه و اسب عربی بطلمیوس سیزدهم که یکی از سلاطین عربستان به او هدیه داده بود _ نزدیک جنازه آوردند و سگ‏ها و یوزپلنگ نشستند، ولی اسب عربی ایستاد.

چون پادشاه مصر در دورۀ حیات نی‏لبک را دوست می‏داشت، یک عده نی‏زن نیز حاضر شدند و بی‏انقطاع در طی مراسم نی می‏نواختند. این رسوم، از عادات و رسوم مصری‏ها است و جزو رسوم یونانی نیست.

اولین بطلمیوس پادشاه مصر که سردار اسکندر مقدونی بود و بعد از مرگ اسکندر در مصر سلطنت کرد، یونانی به شمار می‏آمد و فقط از آداب و رسوم یونانیان پیروی می‏کرد، ولی فرزندان وی بعد از اینکه مدتی در مصر سلطنت کردند، تحت تأثیر مذهب و آداب و رسوم مصری قرار گرفتند و قدری هم برای عوام‏فریبی، از رسوم مصری پیروی می‏کردند.

مصری‏ها عقیده دارند که وقتی کسی می‏میرد، باید چیزهایی را که در دورۀ زندگی دوست می‏داشت، در کنارش قرار داد. به همین مناسبت، جانوران محبوب پادشاه مصر را در جوار جنازه‏اش قرار دادند و نی‏زن‏ها بدون انقطاع نی می‏زدند. آن‏گاه کسانی که شغلشان گریستن بر اموات بود، آمدند و یکی از آنها با آهنگ نی، تصنیفی سوزناک می‏خواند و دیگران آن تصنیف را تکرار می‏کردند و می‏گریستند. نوحه و گریۀ آنها طوری رقت‏آور بود که همه گریه کردند و کلئوپاتر هم گریست. 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر