کنیز ملکه مصر رمانی تاریخی است که نام اصلی آن کلئوپاترا: ملکه نیل است. میکل پیرامو در این رمان درباره زندگی کنیزی به نام شرمیون نوشته است. شرمیون، کنیز مورد علاقه کلئوپاترا بود. آنها از کودکی با یکدیگر دوست بودند و کلئوپاترا بر خلاف میل و نظر معلمان او را همراه خودش به کلاسهای درس میبرد. شرمیون به علت نزدیکی که با کلئوپاترا داشت از زندگی خود و اربابش نوشته است. او در کنار روایت ماجراهای عشقی اربابش با ژولیوس سزار و آنتوان جوان به اتفاقات تاریخی در زمان سلسله بطالسه میپردازد. نگارش جزئیاتی همچون فانوس اسکندریه و آتش یونانی از نقاط مثبت این کتاب میباشد.
مقدمۀ سر الیس هـ. مینس (Sir Ellis H.Minns)
پروفسور دانشگاه کمبریج در انگلستان
مقدمۀ مترجم
بعضی از اسامی تاریخی در نظر ما آنقدر آشنا است که تصور میکنیم صاحبان این اسامی را خوب میشناسیم، در صورتی که عموماً مجموع اطلاعات ما راجع به آنها از بیست سطر تجاوز نمیکند آن هم مشروط بر اینکه توأم با افسانه نباشد.
یکی از اسامی تاریخی که به گوش همه رسیده، نام «کلئوپاتر» ملکۀ مصر است. از اواسط نیمۀ اول قرن حاضر به این طرف، مؤسسات فیلمبرداری نیز به شهرت این اسم کمک کردهاند، اما چون مؤسسات مزبور بازرگان هستند و میخواهند فیلمهای خود را بفروشند، وقایع تاریخی را طوری با افسانه توأم میکنند که اصالت از بین میرود و در ذهن بیننده، جز «افسانه» باقی نمیماند.
سرگذشتی که ما در این کتاب با عنوان «خدمتگزار کلئوپاتر ملکۀ مصر» به خوانندگان تقدیم میکنیم، غیر از آن است که تاکنون در فیلمها به تماشاچیان نشان دادهاند و با اینکه راجع به یکی از معروفترین اسامی تاریخی یعنی «کلئوپاتر» است، برای همه تازگی دارد.
یک مدعی برای سلطنت مصر
نام من «شرمیون» است. پدر و مادرم برده بودند، به همین جهت خود نیز کنیز شدم.
والدین من در کاخ سلطنتی خدمت میکردند و من در آن کاخ چشم به دنیا گشودم. چند روز بعد از تولد من، دختر پادشاه مصر که مادرش یهودی بود، متولد شد و نامش را «کلئوپاتر» نهادند.
من از وقایع دورۀ کودکی خود اطلاع ندارم، اما به خاطر میآورم که از سهسالگی همبازی کلئوپاتر شدم و او از بین دختران کوچک کاخ سلطنتی مرا ترجیح میداد و با من بیشتر الفت داشت. تصور میکنم یکی از چیزهایی که مرا نزد کلئوپاتر محبوب کرد، این بود که هنگام بازی وقتی ناگهان به خشم درمیآمد و مرا کتک میزد و موهای سرم را میکند، من اعتراض و نزاع نمیکردم، بلکه به گوشهای میرفتم و میگریستم و بعد از چند لحظه، کلئوپاتر به من نزدیک میشد و میگفت: «شرمیون، گریه نکن». گاهی برای اینکه مرا تسلی بدهد، یک کلوچۀ شیرین که با انگبین طبخ میشد به من میداد و میگفت: «بخور»، من هم کلوچۀ لذیذ را در دهان میگذاشتم و خشم و کتک او را فراموش میکردم.
قدری که بزرگ شدم، فهمیدم کلئوپاتر با دختران دیگر تفاوت دارد؛ او یک شاهزاده خانم است و این خصوصیت که البته برای او امری عادی بود، او را برجستهتر از همۀ همجنسانش نشان میدهد. علاوه بر این، من توانستم بفهمم که کلئوپاتر یک دختر زیبا است و پس از اینکه به مرحلۀ عقل رسیدم، دریافتم که آن شاهزاده خانم زیبایی خود را از مادرش به ارث برده است؛ او مثل مادرش چشمهای درشت و سیاه و موی مشکی و صورت بیضوی و سفید و دهان کوچک داشت.
کلئوپاتر طوری با من مأنوس بود که مادرش اجازه داد با او غذا بخورم و من اولین کنیزایام که در کاخ سلطنتی مصر با یک شاهزاده خانم (غیر مواقع رسمی) غذا میخوردم.
من از پدر کلئوپاتر یک چیز را به خاطر دارم و آن اینکه وی علاقهای عجیب به نواختن نیلبک داشت؛ از روزی که به یاد دارم تا روزی که وی زندگی را بدرود گفت، پیوسته یک نیلبک در دست پادشاه مصر دیده میشد و نی مینواخت.
گاهی کلئوپاتر که فرزند ارشد پدر بود (بعد از او پادشاه مصر از مادر کلئوپاتر دارای سه فرزند دیگر شد) نیلبک را از دست پدر میگرفت و درصدد برمیآمد که بنوازد، ولی از عهده برنمیآمد. اما بعد از اینکه دورۀ طفولیت دختر پادشاه مصر گذشت و او با موسیقی آشنا شد و به ارزش کار هنرمندان و نوازندگان واقعی پی برد، دیگر توجهی به نی پدر نکرد.
چون کلئوپاتر پیوسته با من به سر میبرد، موقعی که وی را به معلمین سپردند، من هم با او به جلسۀ درس میرفتم. روزهای اول معلمین شاهزاده خانم اعتراض میکردند و میخواستند مرا از اتاق درس بیرون کنند، ولی هر بار کلئوپاتر به حمایت از من برمیخاست و مانع از اخراجم میشد، لذا من بهاجبار خواندن و نوشتن یونانی را آموختم.[1] علاوه بر خواندن و نوشتن، من چون در جلسات درس کلئوپاتر حضور به هم میرسانیدم، زبان رومی (لاتینی) را نیز __ که زبان رسمی کشورها و سرزمینهای تحت سیطرۀ روم بود __ فراگرفتم. زبان رومی در مصر زبان اشراف است و بزرگان مصر و کسانی که در دیوان کار میکنند، مجبورند زبان رومی را فرابگیرند.
همچنین در تاریخ، جغرافیا، حساب و هندسه دست پیدا کردم؛ زیرا این علوم را هم به شاهزاده خانم مصری میآموختند. ولی در زبان و خط مصر باستانی __ که زبان و خط علمای روحانی بود و شاهزادگان میبایست آن را فرامیگرفتند __ پیشرفت نکردم، زیرا استعداد فراگرفتن آن خط و زبان را نداشتم. بنابراین تعجب نکنید که چطور کنیزی چون من قادر است قلم به دست بگیرد و این خاطرات را بنویسد.
این سرگذشت همانطور که میبینید (در زبان اصلی)، به خط یونانی نوشته شده است، نه به خط رومی، زیرا زبان و خط یونانی، زبان و خط ملی من به شمار میآید و من در این زبان بیش از زبان رومی تسلط دارم.
محل سکونت من جایی بود که کلئوپاتر سکونت داشت. او و سایر فرزندان پادشاه مصر و پدرش پیوسته در اسکندریه به سر میبردند و اگر بهطور موقت به شهرهای جنوبی مصر میرفتند، طولی نمیکشید که برمیگشتند.
کاخ و باغ سلطنتی پدر کلئوپاتر در اسکندریه زیباترین کاخ جهان و بزرگترین و باصفاترین باغ سلطنتی دنیا به شمار میآمد. این را من نمیگویم، بلکه دیگران هم معتقدند که از کاخ و باغ سلطنتی اسکندریه زیباتر و بزرگتر وجود ندارد و چون این کاخ و باغ وسیعش هنوز در آن شهر باقی است، هرکس میتواند برود و ببیند تا صحت نوشتۀ مرا تصدیق کند.
شهر اسکندریه هم که پادشاه مصر و خانوادهاش در آن سکونت داشتند، زیباترین شهر جهان بود. اولین بار که «آنتوان» رومی وارد اسکندریه شد، از فرط حیرت نزدیک بود دیوانه شود. خود از دهان او شنیدم که گفت: «شهر «روم» در قبال این شهر بزرگ و زیبا که چنین خیابانهای طویل و عریضی دارد، جز یک مزبله نیست.»
در باغ بزرگ سلطنتی اسکندریه، انواع جانوران برای سرگرمی فرزندان پادشاه از جمله کلئوپاتر فرزند ارشد او دیده میشدند، اما کلئوپاتر یک میمون _ از نژاد میمونهایی که صورتشان شبیه به سگ است _ را بیشتر دوست میداشت و هر زمان که از خواندن و نوشتن فارغ میشد، من و او با آن میمون بازی میکردیم. کلئوپاتر طوری به آن میمون علاقه داشت که آن جانور را در بغل خود میخوابانید و میمون هم خیلی به شاهزاده خانم مصری علاقهمند بود و تا او را میدید، از شادی معلق میزد و حرکات مضحک آن میمون کلئوپاتر را میخندانید.
یک سال برخلاف انتظار در مصر تگرگ بارید. در مصر نه برف میبارد نه تگرگ، ولی در آن سال قبل از اینکه رود نیل طغیان کند، تگرگی درشت باریدن گرفت. تگرگ آنقدر درشت بود که شاخههای باریک درختان را میشکست و همۀ جانورانی که در باغ سلطنتی بودند، خود را به سرپناه رسانیدند تا از تگرگ مصون باشند.
بعد از اینکه تگرگ قطع شد، مقدار زیادی از گلهای باغ سلطنتی از بین رفته بودند و روی زمین یک لایۀ سفیدرنگ از دانههای درشت تگرگ دیده میشد. میمون کلئوپاتر دوید و روی تگرگها غلت زد و دانههای تگرگ را در چنگ گرفت و به اطراف پاشید، ولی بعد از مدتی برودت تگرگ در آن جانور مؤثر شد و به لرزه درآمد.
من میمون را گرفتم و به اتاق بردم و برحسب دستور کلئوپاتر با پارچههای خشک مشغول خشک کردن او شدم. میمون که از سرما میلرزید، گرم شد و شروع به بازی کرد، ولی همان شب بیمار شد و تا صبح مینالید.
بعد از طلوع بامداد، کلئوپاتر طبیب دربار را احضار کرد و از او خواست میمون را معاینه کند. طبیب گفت: «این جانور تب کرده و باید به او دارو خورانید تا خوب شود.» اما داروهای پزشک در میمون مؤثر واقع نشدند و سرفههای شدید هم آغاز شدند. در آن موقع پزشک گفت: «میمون کلئوپاتر دچار مرض سینهپهلو شده و این مرض بین میمونها خطرناک است و بهندرت اتفاق میافتد که میمون از بیماری سینهپهلو جان به در ببرد.»
سه روز بعد، در حالی که آن میمون را در بغل گرفته بودم، حس کردم ناگهان بدنش سنگین شد و چشمهایش باز ماند و با اینکه هنوز کودک بودم، فهمیدم که میمون مرده است.
کلئوپاتر وقتی فهمید میمون محبوب او جان در بدن ندارد، گریست و پدرش امر کرد که لاشۀ آن میمون را مومیایی و سپس دفن کنند تا هرگز فاسد نشود. برحسب تقاضای کلئوپاتر میمون را در باغ سلطنتی دفن کردند.
هیچیک از خدمۀ کاخ سلطنتی به اندازۀ من نسبت به کلئوپاتر محرم نبودند و علتش این بود که کلئوپاتر هیچیک از آنها را لایق نمیدانست که اسرار کوچک خود را با آنها در میان بگذارد؛ زیرا هیچیک از کنیزانی که در دربار مصر خدمت میکردند، سواد نداشتند و نمیتوانستند بخوانند و بنویسند و بعضی از آنها نمیدانستند «روم» در شمال مصر است یا در جنوب آن.
در بین کنیزان کاخ سلطنتی فقط من بودم که زبان رومی را میدانستم و میتوانستم با شاهزاده خانم خود در خصوص تاریخ و جغرافیا صحبت کنم. وقتی هم بزرگ شدیم، گرچه عدهای از زنهای بزرگان مصر به مناسبت مقامی که داشتند جزو ندیمان شاهزاده خانم شدند، ولی کلئوپاتر هیچیک از آنها را لایق نمیدانست تا حرف دل خویش را به آنها بزند.
کلئوپاتر هیچ رازی را از من پنهان نمیداشت و من به همۀ اسرار زندگی او وقوف داشتم و میتوانم با جرئت بگویم که هیچکس چون من کلئوپاتر را نشناخت و از اسرار زندگی او مطلع نشد. ولی چون کنیز بودم، جزو ندیمان رسمی کلئوپاتر به شمار نمیآمدم و در تشریفات و مهمانیها جای من بین خدمتگزاران بود.
تا وقتی به سن رشد نرسیده بودم، تصور میکردم کلئوپاتر یک نفر است، ولی بعد از اینکه بزرگ شدم و از تاریخ آگاهی پیدا کردم، دریافتم که قبل از خانم من در کشور مصر شش شاهزاده خانم به اسم کلئوپاتر وجود داشتهاند که همه ملکه شدند و خانم من هفتمین کلئوپاتر مصر به شمار میآمد. ولی بین کلئوپاتر خانم من و ملکههایی که در گذشته بدان نام در مصر وجود داشتند، یک تفاوت بزرگ موجود بود و آن اینکه خانم من یک زن متجدد به شمار میآمد.
من نمیدانم که پدر کلئوپاتر _ که پادشاه مصر بود _ از چه مرضی مرد. پدر کلئوپاتر را مثل اجدادش به اسم «بطلمیوس» میخواندند و دوازده نفر قبل از او به همین نام در مصر سلطنت کردند و پدر کلئوپاتر «بطلمیوس سیزدهم» محسوب میشد، ولی ملت مصر او را به اسم «نیزن» میشناخت، زیرا دائم نی میزد.
نی زدن پادشاه مصر به عقیدۀ من یک نوع جنون بود، زیرا انسان هر قدر علاقه به موسیقی داشته باشد، در همۀ عمر نی نمیزند. ولی پدر کلئوپاتر ناگهان مدت چند روز از نی زدن باز ایستاد و همه فهمیدند که وی بیمار است، زیرا هر وقت پادشاه مصر بیمار میشد، نی زدن را ترک میکرد.
در گذشته هر وقت بطلمیوس سیزدهم از بستر بیماری برمیخاست، اولین چیزی که مطالبه میکرد، نیلبک بود؛ ولی در آن سال نتوانست از بستر بیماری برخیزد. او یک روز فرزند ارشد خود کلئوپاتر و سایر فرزندانش را طلبید و در حالی که خدمۀ کاخ سلطنتی از جمله من حضور داشتیم، دست پسرش یعنی برادر کلئوپاتر را گرفت و دست خانم مرا در دست برادرش نهاد و گفت: «شما باید زن و شوهر بشوید و تو ای کلئوپاتر، باید برای برادر خود فرزندان قوی و زیبا بزایی!»
کلئوپاتر سر به زیر افکند، برادرش هم چیزی نگفت. سه روز بعد از آن واقعه، بطلیموس سیزدهم رخت از جهان بربست. جنازۀ پادشاه مصر را بعد از مومیایی کردن، روی جایگاه مخصوص نهادند و چهار فرزند او که یکی از آنها کلئوپاتر بود، در چهار طرف جنازه ایستادند.
همۀ جانورانی را که محبوب پادشاه مصر بودند _ از جمله چهار سگ از نژاد سگهای حبشه و یک یوزپلنگ از نژاد یوزپلنگهای سوریه و اسب عربی بطلمیوس سیزدهم که یکی از سلاطین عربستان به او هدیه داده بود _ نزدیک جنازه آوردند و سگها و یوزپلنگ نشستند، ولی اسب عربی ایستاد.
چون پادشاه مصر در دورۀ حیات نیلبک را دوست میداشت، یک عده نیزن نیز حاضر شدند و بیانقطاع در طی مراسم نی مینواختند. این رسوم، از عادات و رسوم مصریها است و جزو رسوم یونانی نیست.
اولین بطلمیوس پادشاه مصر که سردار اسکندر مقدونی بود و بعد از مرگ اسکندر در مصر سلطنت کرد، یونانی به شمار میآمد و فقط از آداب و رسوم یونانیان پیروی میکرد، ولی فرزندان وی بعد از اینکه مدتی در مصر سلطنت کردند، تحت تأثیر مذهب و آداب و رسوم مصری قرار گرفتند و قدری هم برای عوامفریبی، از رسوم مصری پیروی میکردند.
مصریها عقیده دارند که وقتی کسی میمیرد، باید چیزهایی را که در دورۀ زندگی دوست میداشت، در کنارش قرار داد. به همین مناسبت، جانوران محبوب پادشاه مصر را در جوار جنازهاش قرار دادند و نیزنها بدون انقطاع نی میزدند. آنگاه کسانی که شغلشان گریستن بر اموات بود، آمدند و یکی از آنها با آهنگ نی، تصنیفی سوزناک میخواند و دیگران آن تصنیف را تکرار میکردند و میگریستند. نوحه و گریۀ آنها طوری رقتآور بود که همه گریه کردند و کلئوپاتر هم گریست.
0 نظر