گی دو موپاسان استاد فرم داستان کوتاه و همین طور نماینده مکتب طبیعت گراست. او زندگی انسانها و سرنوشتشان را در حالتی ناامید و بدبینانه تصویر میکند. او ۳۰۰ داستان کوتاه، شش رمان، سه سفرنامه و یک مجموعه شعر نوشت که بیشتر شهرتش را مرهون داستانهای کوتاهش است. کورنلیه کواس، استاد ادبیات و نظریه ادبی دانشگاه بلگراد، درباره او میگوید: «موپاسان در کنار چخوف، بزرگترین استاد داستان کوتاه در ادبیات جهان است. او مانند زولا طبیعت گرا نیست؛ طبیعت گرایی موپاسان بدبینی انسان شناختی شوپنهاوری است، زیرا در به تصویر کشیدن طبیعت انسان اغلب خشن و بیرحم است.» روک کوچولو مجموعهای از داستانهای کوتاه موپاسان است؛ داستانهایی مملو از کشمکش کورسوهای امید و امواج ناامیدی، چنانکه کورنلیه کواس توصیفش کرده است. خواننده میان امید و ناامیدی همچون قایقی است که از ســــــویی پابســــــته ساحل است و از سویی موجها او را به سوی خود می کشند.
گزیده ای از متن کتاب:
فصل اول
عابر
پیادهای به نام مِدریک رومپل[1]، که مردم در
حالت خودمانی مِدری صدایش میکردند، سر ساعت همیشگی از پستخانۀ روئیلوتور[2] بیرون آمد. با
قدمهای بلندی چون کهنهسربازان از میان شهر کوچکشان گذشت؛ ابتدا از وسط علفزارهای
ویوم[3] عبور کرد، سپس
به حاشیۀ رود برندیی[4]
رسید که با پی گرفتن جریان آن میتوانست به روستای کاروولَن[5] برسد، یعنی جایی
که انشعاب آن آغاز میشد.
سریع
راه میرفت، در امتداد رودخانۀ باریکی که کف میکرد و میخروشید و میجوشید و در بستر
پر از علفش، در زیرِ طاقی از درختان بید، بهسرعت جریان داشت. در اطرافِ سنگهای بزرگی
که مسیر آب را سد میکردند، آب برآمده میشد، شبیه به کراواتی که گره کفآلودی داشته
باشد. جا به جا آبشارهای کوچکِ غالباً ناپیدایی روان بود که زیر برگها و گیاههای
رونده و سقفی از سبزهها، صدای بلند غضبآلود و دلنشینی داشت؛ سپس در دورتر، ساحلها
فراختر میشد و به رودخانۀ کوچکِ آرامی میرسیدیم که آنجا ماهیهای قزلآلا میان سبزههایی
شنا میکردند که ته جویبارهای آرام موج میزند.
مِدریک
همچنان میرفت، بیآنکه چیزی ببیند؛ تنها یک اندیشه در سر داشت: «اولین نامهم برای خونۀ پوآورون[6]ـه؛ چون نامهای
هم برای آقای رونارده[7] دارم، پس باید
از مسیر جنگل برم.»
روی
روپوش آبیاش کمربند چرم سیاهی را محکم بسته بود و با قدمهای سریع و منظم از کنار
ردیف سبز درختان بید میگذشت؛ عصایش هم که چوبدستی محکمی از جنس راج بود، همگام با
او قدم برمیداشت.
او
از برندیی عبور کرد، از روی پلی که درواقع فقط یک درخت بود و آن را از طرفی به طرف
دیگر انداخته بودند و تنها حفاظش طنابی بود که به دو تیرک در ساحلهای رود نصب کرده
بودند.
جنگل
متعلق به آقای رونارده بود، شهردار کاروولَن، بزرگترین ملّاک منطقه؛ این جنگل نوعی
بیشه با درختان کهنسال و عظیم بود که چون ستونهایی راست ایستاده بود و در طول نیم
فرسخ در کرانۀ چپ نهری گسترده شده بود که حکم مرزِ این طاقِ پرشاخوبرگ بزرگ را داشت.
در امتداد آب، بوتههای بزرگی روییده بود که نور آفتاب بر آنها میتابید؛ اما زیر درختان
جنگل چیزی جز خزه یافت نمیشد، خزهای ضخیم و نرم و شُل که در هوای راکدْ بوی خفیف
کپک و شاخههای مرده را متصاعد میکرد.
مِدریک
قدمهایش را کُند کرد، کلاه کِپی سیاهش را که مزین به یراق قرمزی بود از سر برداشت
و پیشانیاش را پاک کرد، زیرا هوا در علفزار گرم بود، هرچند ساعت هنوز هشت صبح هم نشده
بود.
همینکه
دوباره کلاهش را به سر گذاشت و با قدمهای سریع به راه افتاد، پای درختی چشمش به چاقویی
افتاد، یک چاقوی کوچک بچگانه. وقتی آن را از زمین برداشت، یک انگشتانۀ خیاطی هم پیدا
کرد، سپس دو قدم آنسوتر، یک سوزندان دید.
اشیا
را برداشت و با خود فکر کرد: «اونها رو به آقای شهردار میسپرم.» و باز به راه افتاد؛ اما
حالا حواسش را جمع کرده و مدام منتظر بود که چیزهای دیگری پیدا کند.
ناگهان
سر جایش میخکوب شد، گویی به مانعی چوبی برخورده باشد؛ زیرا در فاصلۀ دهقدمیاش کودکی
کاملاً برهنه بهپشت بر خزهها خفته و دراز افتاده بود. دخترکی حدوداً دوازدهساله
بود. دستانش باز، پاها گشوده از هم و روی صورتش دستمالی انداخته بودند. کمی خون روی
رانهایش ریخته بود.
مِدریک
شروع کرد پاورچینپاورچین جلو رفتن، گویی از خطری میترسید؛ چشمانش را گرد کرده بود.
این
دیگر چه بود؟ شاید دخترک خوابیده بود؟ بعد فکر کرد کسی ساعت هفتونیم صبح، زیر درختان
خنک اینطوری برهنه نمیخوابد. پس دخترک مرده بود؛ و او در صحنۀ جنایت حضور داشت. با
این فکر، لرزی در پهلوهایش احساس کرد، هرچند که خودش کهنهسرباز بود. ضمناً چنین اتفاقی،
یک قتل، قتل یک کودک، در منطقۀ آنها بهقدری نادر بود که نمیتوانست چیزی را که میبیند
باور کند. ولی دخترک هیچ جراحتی نداشت، هیچ، جز کمی خون خشکیده بر پاهایش. پس چطور
او را کشته بودند؟
درست
در نزدیکیاش ایستاد؛ بر چوبدستیاش تکیه داد و نگاهش کرد. یقیناً دخترک را میشناخت،
زیرا با تمام ساکنان منطقه آشنایی داشت؛ اما چون نمیتوانست صورتش را ببیند، قادر نبود
نامش را حدس بزند. خم شد تا دستمالی که صورت را پوشانده بود بردارد؛ سپس همانطور با
دستِ کشیده متوقف ماند، فکری او را از این کار بازداشت.
آیا
اجازه داشت قبل از بررسیهای قانون وضعیت جسد را به هم بزند؟ قانون را نوعی ژنرال تصور
میکرد که هیچچیز از زیر دستش در نمیرود و دکمهای گمشده همانقدر برایش مهم است
که ضربۀ چاقو در شکم. شاید زیر این دستمال مدرک مهمی بود؛ مدرکی که با تماس دستی ناکارآمد
درنهایت ارزشش از بین میرفت.
بنابراین
دوباره راست ایستاد تا نزد آقای شهردار بشتابد؛ اما فکر دیگری دوباره مانعش شد. اگر
دستبرقضا دخترک هنوز زنده بود، نمیتوانست او را همینطوری رها کند. از سر احتیاط،
کمابیش با فاصله از او بهآرامی زانو زد و دستش را بهسمت پای دخترک برد. سرد بود،
یخزده، چنان سرمای وحشتناکی که تن مرده را هولناک میکند و دیگر جای هیچ تردیدی باقی
نمیگذارد. پس از این تماس، پستچی (همانطور که بعداً گفت) احساس کرد قلبش زیرورو شده
و آب دهانش خشکیده. ناگهان از جا برخاست و زیر درختان جنگل شروع کرد به دویدن بهسوی
خانۀ آقای رونارده.
سراسیمه
پا به دو گذاشت، عصایش را زیر بغل زده، مشتها را گره کرده و سرش را رو به جلو گرفته
بود؛ کیف چرمیاش که پر از نامه و روزنامه بود مدام بر پهلوهایش میخورد.
خانۀ
شهردار در انتهای بیشهای بود که حکم باغش را داشت و گوشهای از دیوارههایش در برکۀ
کوچکی قرار داشت که برندیی در آن محل پدید آورده بود.
خانۀ
چهارگوش سنگیِ خاکستریرنگی بود، بزرگ و بسیار قدیمی که قبلاً چند بار محاصره شده بود
و به برج عظیمی ختم میشد که بیست متر ارتفاع داشت و در آب بنا شده بود.
در
گذشته، از بالای این قلعه تمام منطقه را زیر نظر میگرفتند. مردم اسم آن را برج رونار[8] (روباه) گذاشته
بودند، بیآنکه خود دقیقاً بدانند چرا؛ نام رونارده هم که نام خانوادگی ملّاکان این
ناحیه بود به احتمال زیاد از نامگذاری برج مشتق شده بود؛ مردم میگفتند بیش از دو
قرن است که خانوادۀ آنها مالک منطقه است. زیرا روناردهها عضوی از طبقۀ بورژوای تقریباً
اصیلی بودند که قبل از انقلاب غالباً در شهرستانها میدیدیم.
پستچی
با یک خیز وارد مطبخی شد که خدمتکارها در آنجا مشغول خوردن صبحانه بودند و فریاد زد:
_
آقای شهردار بیدار شده؟ همین حالا باید باهاش حرف بزنم.
همه
میدانستند که مِدریک مردی متنفذ و مقتدر است و بلافاصله پی بردند که اتفاق مهمی افتاده.
آقای
رونارده را باخبر کردند و او دستور داد پستچی را بیاورند. مردِ پیاده، با رنگی پریده
و ازنفسافتاده، درحالیکه کلاه کِپیاش را در دست داشت، شهردار را نشسته پشت میز طویلی
پوشیده از کاغذهای پراکنده ملاقات کرد.
مردی
بود چاق و گنده، سنگین و سرخرو، قویهیکل همچون گاو، و بسیار محبوب در آن منطقه، هرچند
که بهغایت خشن بود. تقریباً چهل سالی
داشت و شش ماه میشد که همسرش را از دست داده بود؛ در مقام نجیبزادۀ مراتع، سرِ زمینهایش
زندگی میکرد. خلقوخوی تندش غالباً برایش ماجراهای ناخوشایندی به بار میآورد، اما
صاحبمنصبان روئیلوتور، همان دوستان بخشنده و ملاحظهکارش، همیشه نجاتش میدادند.
مگر روزی درشکهچی را از محل نشستنش پایین نینداخته بود، چون نزدیک بود سگ شکاریاش
میکمک[9] را زیر بگیرد؟
مگر دندههای شکاربانی را که، چون شهردار تفنگبهدست از زمینی متعلق به همسایه رد
شده بود و علیه او گزارش نوشته بود نشکسته بود؟ مگر حتی با بخشدار دستبهگریبان نشده
بود، چون او طی بازدید اداری در روستا توقف کرده بود و آقای رونارده آن را سفر انتخاباتی
تلقی کرده بود؟ زیرا او طبق سنت خانوادگی با حکومت مخالف بود.
شهردار
پرسید:
_
خب مِدریک، چه خبر شده؟
_
جنازۀ یه دختربچه رو تو بیشهزار شما پیدا کردهام.
رونارده
از جا برخاست، صورتش مثل گچ سفید شده بود:
_
گفتید… یه دختربچه؟
_
بله آقا، یه دختربچه، کاملاً برهنه، طاقباز، خونآلود، مُرده، کاملاً مُرده!
شهردار
فریاد زد:
_
پناه بر خدا؛ شرط میبندم لوئیز روکِ[10] کوچولو باشه.
کمی پیش خبر دادند که دیشب برنگشته خونۀ مادرش. کجا پیداش کردید؟
پستچی
مختصات محل را توضیح داد، جزئیات را گفت و پیشنهاد داد شهردار را به آنجا ببرد.
0 نظر