لوئیز روکِ کوچولو - نشر نگاه

کد شناسه :239984
لوئیز روکِ کوچولو - نشر نگاه
  • عنوان کالا :
    لوئیز روکِ کوچولو - نشر نگاه
  • ناشر :
  • شابک :
    9786222673147
  • مولف :
  • مترجم :
  • تاريخ ثبت :
    1401/11/16
  • تعداد صفحات :
    164
  • نوع جلد :
    شمیز
  • قطع :
    رقعی
  • وزن :
    200
  • قيمت :
    1,450,000 ریال

 


  

گی دو موپاسان استاد فرم داستان کوتاه و همین طور نماینده مکتب طبیعت گراست. او زندگی انسان‌ها و سرنوشتشان را در حالتی ناامید و بدبینانه تصویر می‌کند. او ۳۰۰ داستان کوتاه، شش رمان، سه سفرنامه و یک مجموعه شعر نوشت که بیشتر شهرتش را مرهون داستان‌های کوتاهش است. کورنلیه کواس، استاد ادبیات و نظریه ادبی دانشگاه بلگراد، درباره او می‌گوید: «موپاسان در کنار چخوف، بزرگترین استاد داستان کوتاه در ادبیات جهان است. او مانند زولا طبیعت گرا نیست؛ طبیعت گرایی موپاسان بدبینی انسان شناختی شوپنهاوری است، زیرا در به تصویر کشیدن طبیعت انسان اغلب خشن و بی‌رحم است.» روک کوچولو مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه موپاسان است؛ داستان‌هایی مملو از کشمکش کورسوهای امید و امواج ناامیدی، چنانکه کورنلیه کواس توصیفش کرده است. خواننده میان امید و ناامیدی همچون قایقی است که از ســــــویی پابســــــته ساحل است و از سویی موج‌ها او را به سوی خود می کشند.


  

گزیده ای از متن کتاب:

فصل اول

عابر
پیاده‏ای به نام مِدریک رومپل[1]، که مردم در
حالت خودمانی مِدری صدایش می‏کردند، سر ساعت همیشگی از پستخانۀ روئی‏لوتور[2] بیرون آمد. با
قدم‏های بلندی چون کهنه‏سربازان از میان شهر کوچکشان گذشت؛ ابتدا از وسط علفزارهای
ویوم[3] عبور کرد، سپس
به حاشیۀ رود برندیی[4]
رسید که با پی گرفتن جریان آن می‏توانست به روستای کاروولَن[5] برسد، یعنی جایی
که انشعاب آن آغاز می‏شد.

سریع
راه می‏رفت، در امتداد رودخانۀ باریکی که کف می‏کرد و می‏خروشید و می‏جوشید و در بستر
پر از علفش، در زیرِ طاقی از درختان بید، به‏سرعت جریان داشت. در اطرافِ سنگ‏های بزرگی
که مسیر آب را سد می‏کردند، آب برآمده می‏شد، شبیه به کراواتی که گره کف‏آلودی داشته
باشد. جا به جا آبشارهای کوچکِ غالباً ناپیدایی روان بود که زیر برگ‏ها و گیاه‏های
رونده و سقفی از سبزه‏ها، صدای بلند غضب‏آلود و دلنشینی داشت؛ سپس در دورتر، ساحل‏ها
فراخ‏تر می‏شد و به رودخانۀ کوچکِ آرامی می‏رسیدیم که آنجا ماهی‏های قزل‏آلا میان سبزه‏هایی
شنا می‏کردند که ته جویبارهای آرام موج می‏زند.

مِدریک
همچنان می‏رفت، بی‏آنکه چیزی ببیند؛ تنها یک اندیشه در سر داشت: «اولین نامه‏م برای خونۀ پوآورون[6]ـه؛ چون نامه‏‏ای
هم برای آقای رونارده[7] دارم، پس باید
از مسیر جنگل برم.»

روی
روپوش آبی‏اش کمربند چرم سیاهی را محکم بسته بود و با قدم‏های سریع و منظم از کنار
ردیف سبز درختان بید می‏گذشت؛ عصایش هم که چوب‏دستی محکمی از جنس راج بود، همگام با
او قدم برمی‏داشت.

او
از برندیی عبور کرد، از روی پلی که درواقع فقط یک درخت بود و آن را از طرفی به طرف
دیگر انداخته بودند و تنها حفاظش طنابی بود که به دو تیرک در ساحل‏های رود نصب کرده
بودند.

جنگل
متعلق به آقای رونارده بود، شهردار کاروولَن، بزرگ‏ترین ملّاک منطقه؛ این جنگل نوعی
بیشه با درختان کهنسال و عظیم بود که چون ستون‏هایی راست ایستاده بود و در طول نیم
فرسخ در کرانۀ چپ نهری گسترده شده بود که حکم مرزِ این طاقِ پرشاخ‏وبرگ بزرگ را داشت.
در امتداد آب، بوته‏های بزرگی روییده بود که نور آفتاب بر آنها می‏تابید؛ اما زیر درختان
جنگل چیزی جز خزه یافت نمی‏شد، خزه‏ای ضخیم و نرم و شُل که در هوای راکدْ بوی خفیف
کپک و شاخه‏های مرده را متصاعد می‏کرد.

مِدریک
قدم‏هایش را کُند کرد، کلاه کِپی سیاهش را که مزین به یراق قرمزی بود از سر برداشت
و پیشانی‏اش را پاک کرد، زیرا هوا در علفزار گرم بود، هرچند ساعت هنوز هشت صبح هم نشده
بود.

همین‏که
دوباره کلاهش را به سر گذاشت و با قدم‏های سریع به راه افتاد، پای درختی چشمش به چاقویی
افتاد، یک چاقوی کوچک بچگانه. وقتی آن را از زمین برداشت، یک انگشتانۀ خیاطی هم پیدا
کرد، سپس دو قدم آن‏سوتر، یک سوزن‏دان دید.

اشیا
را برداشت و با خود فکر کرد: «اونها رو به آقای شهردار می‏سپرم.» و باز به راه افتاد؛ اما
حالا حواسش را جمع کرده و مدام منتظر بود که چیزهای دیگری پیدا کند.

ناگهان
سر جایش میخکوب شد، گویی به مانعی چوبی برخورده باشد؛ زیرا در فاصلۀ ده‏قدمی‏اش کودکی
کاملاً برهنه به‏پشت بر خزه‏ها خفته و دراز افتاده بود. دخترکی حدوداً دوازده‏ساله
بود. دستانش باز، پاها گشوده از هم و روی صورتش دستمالی انداخته بودند. کمی خون روی
ران‏هایش ریخته بود.

مِدریک
شروع کرد پاورچین‏پاورچین جلو رفتن، گویی از خطری می‏ترسید؛ چشمانش را گرد کرده بود.

این
دیگر چه بود؟ شاید دخترک خوابیده بود؟ بعد فکر کرد کسی ساعت هفت‏ونیم صبح، زیر درختان
خنک این‏طوری برهنه نمی‏خوابد. پس دخترک مرده بود؛ و او در صحنۀ جنایت حضور داشت. با
این فکر، لرزی در پهلوهایش احساس کرد، هرچند که خودش کهنه‏سرباز بود. ضمناً چنین اتفاقی،
یک قتل، قتل یک کودک، در منطقۀ آنها به‏قدری نادر بود که نمی‏توانست چیزی را که می‏بیند
باور کند. ولی دخترک هیچ جراحتی نداشت، هیچ، جز کمی خون خشکیده بر پاهایش. پس چطور
او را کشته بودند؟

درست
در نزدیکی‏اش ایستاد؛ بر چوب‏دستی‏اش تکیه داد و نگاهش کرد. یقیناً دخترک را می‏شناخت،
زیرا با تمام ساکنان منطقه آشنایی داشت؛ اما چون نمی‏توانست صورتش را ببیند، قادر نبود
نامش را حدس بزند. خم شد تا دستمالی که صورت را پوشانده بود بردارد؛ سپس همان‏طور با
دستِ کشیده متوقف ماند، فکری او را از این کار بازداشت.

آیا
اجازه داشت قبل از بررسی‏های قانون وضعیت جسد را به هم بزند؟ قانون را نوعی ژنرال تصور
می‏کرد که هیچ‏چیز از زیر دستش در نمی‏رود و دکمه‏ای گمشده همان‏قدر برایش مهم است
که ضربۀ چاقو در شکم. شاید زیر این دستمال مدرک مهمی بود؛ مدرکی که با تماس دستی ناکارآمد
درنهایت ارزشش از بین می‏رفت.

بنابراین
دوباره راست ایستاد تا نزد آقای شهردار بشتابد؛ اما فکر دیگری دوباره مانعش شد. اگر
دست‏برقضا دخترک هنوز زنده بود، نمی‏توانست او را همین‏طوری رها کند. از سر احتیاط،
کمابیش با فاصله از او به‏آرامی زانو زد و دستش را به‏سمت پای دخترک برد. سرد بود،
یخ‏زده، چنان سرمای وحشتناکی که تن مرده را هولناک می‏کند و دیگر جای هیچ تردیدی باقی
نمی‏گذارد. پس از این تماس، پستچی (همان‏طور که بعداً گفت) احساس کرد قلبش زیرورو شده
و آب دهانش خشکیده. ناگهان از جا برخاست و زیر درختان جنگل شروع کرد به دویدن به‏سوی
خانۀ آقای رونارده.

سراسیمه
پا به دو گذاشت، عصایش را زیر بغل زده، مشت‏ها را گره کرده و سرش را رو به جلو گرفته
بود؛ کیف چرمی‏اش که پر از نامه و روزنامه بود مدام بر پهلوهایش می‏خورد.

خانۀ
شهردار در انتهای بیشه‏ای بود که حکم باغش را داشت و گوشه‏ای از دیواره‏هایش در برکۀ
کوچکی قرار داشت که برندیی در آن محل پدید آورده بود.

خانۀ
چهارگوش سنگیِ خاکستری‏رنگی بود، بزرگ و بسیار قدیمی که قبلاً چند بار محاصره شده بود
و به برج عظیمی ختم می‏شد که بیست متر ارتفاع داشت و در آب بنا شده بود.

در
گذشته، از بالای این قلعه تمام منطقه را زیر نظر می‏گرفتند. مردم اسم آن را برج رونار[8] (روباه) گذاشته
بودند، بی‏آنکه خود دقیقاً بدانند چرا؛ نام رونارده هم که نام خانوادگی ملّاکان این
ناحیه بود به ‏احتمال زیاد از نام‏گذاری برج مشتق شده بود؛ مردم می‏گفتند بیش از دو
قرن است که خانوادۀ آنها مالک منطقه است. زیرا رونارده‏ها عضوی از طبقۀ بورژوای تقریباً
اصیلی بودند که قبل از انقلاب غالباً در شهرستان‏ها می‏دیدیم.

پستچی
با یک خیز وارد مطبخی شد که خدمتکارها در آنجا مشغول خوردن صبحانه بودند و فریاد زد:

_
آقای شهردار بیدار شده؟ همین حالا باید باهاش حرف بزنم.

همه
می‏دانستند که مِدریک مردی متنفذ و مقتدر است و بلافاصله پی بردند که اتفاق مهمی افتاده.

آقای
رونارده را باخبر کردند و او دستور داد پستچی را بیاورند. مردِ پیاده، با رنگی پریده
و ازنفس‏افتاده، درحالی‏که کلاه کِپی‏اش را در دست داشت، شهردار را نشسته پشت میز طویلی
پوشیده از کاغذهای پراکنده ملاقات کرد.

مردی
بود چاق و گنده، سنگین و سرخ‏رو، قوی‏هیکل همچون گاو، و بسیار محبوب در آن منطقه، هرچند
که به‏غایت خشن بود. تقریباً چهل سالی
داشت و شش ماه می‏شد که همسرش را از دست داده بود؛ در مقام نجیب‏زادۀ مراتع، سرِ زمین‏هایش
زندگی می‏کرد. خلق‏وخوی تندش غالباً برایش ماجراهای ناخوشایندی به بار می‏آورد، اما
صاحب‏منصبان روئی‏لوتور، همان دوستان بخشنده و ملاحظه‏کارش، همیشه نجاتش می‏دادند.
مگر روزی درشکه‏چی را از محل نشستنش پایین نینداخته بود، چون نزدیک بود سگ شکاری‏اش
میک‏مک[9] را زیر بگیرد؟
مگر دنده‏های شکاربانی را که، چون شهردار تفنگ‏به‏دست از زمینی متعلق به همسایه رد
شده بود و علیه او گزارش نوشته بود نشکسته بود؟ مگر حتی با بخشدار دست‏به‏گریبان نشده
بود، چون او طی بازدید اداری در روستا توقف کرده بود و آقای رونارده آن را سفر انتخاباتی
تلقی کرده بود؟ زیرا او طبق سنت خانوادگی با حکومت مخالف بود.

شهردار
پرسید:

_
خب مِدریک، چه خبر شده؟

_
جنازۀ یه دختربچه‏ رو تو بیشه‏زار شما پیدا کرده‏ام.

رونارده
از جا برخاست، صورتش مثل گچ سفید شده بود:

_
گفتید… یه دختربچه؟

_
بله آقا، یه دختربچه، کاملاً برهنه، طاق‏باز، خون‏آلود، مُرده، کاملاً مُرده!

شهردار
فریاد زد:

_
پناه بر خدا؛ شرط می‏بندم لوئیز روکِ[10] کوچولو باشه.
کمی پیش خبر دادند که دیشب برنگشته خونۀ مادرش. کجا پیداش کردید؟

پستچی
مختصات محل را توضیح داد، جزئیات را گفت و پیشنهاد داد شهردار را به آنجا ببرد. 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر