سرگذشت دون ژوان - نشر نگاه

کد شناسه :239982
سرگذشت دون ژوان - نشر نگاه

 


  

داستان حاضر سرگذشت دون ژوان، شمشیر زن معروف اسپانیایی است. او که در خانواده‌ای اصیل و اشراف زاده به دنیا آمده بود، از کودکی به شمشیر بازی علاقه‌مند شد و در پانزده سالگی با مهارت تمام در مبارزه‌ها شرکت می‌کرد. کسب موفقیت‌های پی‌درپی او را مغرور ساخت و سبب شد تا راه فسق و فساد را در پیش گیرد. اما ژوان در سن نوزده سالگی در پی یک انقلاب روحی دگرگون شد و به نیکوکاری روی آورد و…


  

گزیده‌ای از متن کتاب
1
یک جوان اصیل‌زاده در کلاس شمشیربازی

در آن روز بعدازظهر تابستان سال ۱۶۴۱ میلادی سکنۀ شهر سویل در ساحل رودخانۀ گوادالکویر، واقع در اسپانیا، خوابیده بودند و آب صاف رودخانه عکس کاخ‌های شهر سویل را منعکس می‌کرد. خیابان‌ها براثر حرارت آفتاب خلوت بود و فقط بعضی از گداها که محلی خنک نداشتند تا به آنجا بروند و بخوابند در زوایای کوچه‌ها، ‌زیر سایۀ درخت‌ها یا دیوارها آرمیده بودند و تکان نمی‌خوردند، زیرا به‌قدری هوا گرم بود که می‌ترسیدند اگر دست را تکان بدهند، خسته شوند.

از آسمانی که از خلال شاخۀ درخت‌ها آبی جلوه می‌کرد، آفتابی چون سرب گداخته فرومی‌پاشید و در پرتو آفتاب همه‌چیز در شهر سویل سفید و طلایی، یعنی به رنگ سیم و زر، جلوه می‌کرد؛ سیمین و زرین رنگ ثروت و جلال اسپانیا بود، زیرا اسپانیا از قِبَل سیم و زر هند غربی جزایر آمریکا در بحبوحۀ قدرت و ابهت می‌زیست.

همۀ پنجره‌های ‌شهر را بسته بودند، طوری که ذره‌ای ‌آفتاب به داخل اتاق‌ها نمی‌تابید. ‌حتی خانم‌های اسپانیایی که زندگی در هوای آزاد را دوست دارند، در پناه اتاق‌ها به سر می‌بردند و خود را نشان نمی‌دادند. ‌از باغ‌های شهر بوی گل به مشام می‌رسید‌، ولی در هیچ‌یک از باغ‌ها گربه و سگی دیده نمی‌شد تا چه رسد به ذی‌حیات دیگر.

وقتی خورشید قدری از وسط آسمان به طرف مغرب رفت، بدون اینکه موقع وزش نسیم خنک فرارسیده باشد، یک پسربچۀ جوان از یکی از خانه‌های ‌شهر خارج شد.

پسر از در عقب خارج شد و بعد از خروج، آن را آهسته بست که سکنۀ خانه از خواب بیدار نشوند و سپس به‌سرعت از آفتاب گذشت و خود را به سایۀ کنار دیوار رسانید.

پسر سریع راه می‌پیمود و طوری قدم برمی‌داشت که گویی گربه‌ای ‌در حال فرار است. ‌هیچ‌کس بعد از دیدن پسر جوان فکر نمی‌کرد که او دزد است و می‌گریزد، زیرا لباس فاخر و صورت زیبا و اندام متناسب پسر نشان می‌داد که او سارق نیست.

بعد از اینکه قدری به‌سرعت رفت و از حوالی خانه‌ای ‌که از آنجا خارج شده بود دور شد، از سرعت گام‌ها کاست، تا اینکه راه رفتنش متناسب با شأن و حیثیت فردی و خانوادگی‌اش باشد. آن پسر که لباس فاخرتر از سن خود در بر داشت طفل نبود، چون قیافه و اندام و وقارش نشان می‌داد که از دورۀ کودکی گذشته است، همچنین او را نمی‌توانستند مرد بدانند، چون هنوز آثار مردی در صورتش دیده نمی‌شد.

جوان چندین خیابان را طی کرد و گاهی نظر به عقب می‌انداخت که بداند آیا تعقیب می‌شود یا نه؟ ولی هیچ‌کس تعقیبش نمی‌کرد. ‌تا اینکه به محله‌ای ‌رسید که وضع آن متناسب با لباس و مقام جوان نبود. در این محله، خانه‌هایی کوچک و کوچه‌های ‌تنگ دیده می‌شد.‌ در بعضی میدان‌ها فیوج خیمه زده بودند و در یکی از آنها دختری کولی که دایرۀ زنگی در دست داشت به طرف پسر جوان آمد و چشم‌های سیاه خود را به صورتش دوخت و گفت:

چه پسر قشنگی است!
پسر جوان وقتی دید دختر کولی به طرفش می‌آید ابروان را در هم کشید، طوری که براثر این حرکت یک‌مرتبه سن او پنج سال بیشتر جلوه کرد. بعد یک سکۀ کوچک نقره از جیب بیرون آورد و به طرف دختر کولی انداخت که بیشتر از آن به او نزدیک نشود. ‌از آن به بعد جوان که با طمأنینه راه می‌رفت بر سرعت خود افزود و یکی از تصنیف‌های محلی را شروع به خواندن کرد تا اینکه به خانه‌ای ‌که می‌خواست وارد آنجا شود رسید. ‌او وارد خانه شد و قدم به دالانی طولانی گذاشت. پس از طی دالان به حیاطی که با سنگ‌های مدور مفروش بود رسید و از آنجا هم گذشت و به پلکانی رسید. سپس آن پلکان طولانی را طی کرد و هرچه پایین‌تر می‌رفت همهمه‌ای ‌بیشتر به گوش می‌خورد، تا اینکه در انتهای پلکان وارد اتاقی بزرگ شد.

آن اتاق چون زیر زمین ساخته شده بود هوایی خنک داشت، ولی چون اتاق را با شمع روشن می‌کردند، هرچه زیر زمین خنک بود حرارت شمع‌ها هوای خنک را از بین می‌برد. ‌در آن اتاق قریب بیست جوان همه مسلح به شمشیر صحبت و شوخی می‌کردند و با اینکه بعضی از آنها از اصیل‌زادگان بودند، فرقی با دیگران نداشتند.

شخصی که وارد اتاق مزبور شد نمی‌دانست آیا جوانان مزبور مشغول شوخی هستند یا اینکه نمایش می‌دهند یا قصد دارند یکدیگر را به هلاکت برسانند. ‌ولی آنجا نه تماشاخانه بود و نه جایگاه تفریح، بلکه به قول امروزی‌ها ‌سالن ورزش استاد بالتازار بود.

بالتازار بعد از اینکه مدتی سربازی کرد و نیزه بر دست و شمخال به دوش و شمشیر بر کمر همه‌جای اروپای آن زمان را از زیر پا گذرانید و در بدنش اثر ده زخم بزرگ و کوچک به وجود آمد، آن مدرسه شمشیربازی را گشود تا اینکه عده‌ای ‌از جوانان را با بهترین فنون قتل دیگران با شمشیر آشنا کند و به آنها بفهماند چگونه یک اصیل‌زاده یا یک مرد تبهکار باید خود را از خطرناک‌ترین مهلکه با شمشیر نجات دهد.

بالتازار در ازای فنون شمشیربازی که به جوانان می‌آموخت، بیش از چند رئال[1] دستمزد دریافت نمی‌کرد و گاهی بعضی از جوانان اصیل‌زاده برای قدردانی از استاد خود یک سبو از شراب گوادال کانال برایش هدیه می‌بردند.

وقتی که جوان نیکومنظر و خوش‌اندام وارد اتاق مزبور شد، جوانان مشغول صحبت بودند و دو نفر از آنها در آن اتاق تیغ‌بازی می‌کردند، ولی همین که جوان وارد اتاق شد، کسانی که صحبت می‌کردند، لب را بستند و سکوت کردند. حتی آنها هم که وسط اتاق مشغول تیغ‌بازی بودند دست نگاه داشتند، زیرا با اینکه جوان تازه‌وارد هنوز ریش و سبیل نداشت، از قیافه‌اش آثار وقار و تکبری نمایان بود که دیگران را وادار به احترام می‌کرد.

همه بعد از ورود جوان مزبور چشم به او دوخته بودند و شاید بسیاری از کسانی که در آن اتاق حضور داشتند خود از آن سکوت حیرت می‌کردند، زیرا رسم نبود که در فضای آن زیرزمین وسیع سکوت برقرار شود. ‌در وسط سکوت، جوانی موسوم به دون لویس به طرف تازه‌وارد رفت و با مسرت گفت:

دون میگل ‌ای ‌ژوان [2]، سلام بر تو.
جوان که به نام دون میگل‌ ای ژوان خوانده می‌شد، در جواب گفت:

سلام بر تو دون لویس.
دون میگل ‌ای ژوان در کتاب‌ها به نام دون ژوان معروف شده و به همین جهت ما هم در این تاریخ او را دون ژوان می‌خوانیم.

دون لویس به طرفش آمد، دستش را گرفت و آنها شروع به صحبت کردند. ‌بعد از اینکه صحبت آن دو نفر آغاز شد، دیگران هم سکوت را شکستند، ولی باز آهسته صحبت می‌کردند تا اینکه مخل صحبت آن دو نفر نشوند.

دون لویس گفت:

میگل عزیز! چه خوب شد که آمدی. من فکر می‌کردم که نیایی.
دون ژوان گفت:

برای چه فکر کردی که من نیایم؟
دون لویس آهسته گفت:

برای اینکه می‌دانستم همۀ کسانی که در اینجا هستند از نظر خو و مشرب موردپسند تو نیستند.
دون ژوان جوان تبسمی کرد و گفت:

آیا تو فکر می‌کنی که من از اینها می‌ترسم…؟ نه… ‌من از هیچ‌کس ترس ندارم، ولی از پدرم بیمناکم، زیرا پدرم نمی‌داند که من امروز اینجا آمده‌ام و نمی‌خواهم از این موضوع مطلع شود.
دون لویس گفت:

من می‌دانم که تو مایل نیستی پدرت از آمدن تو به اینجا مطلع شود، ولی مطمئن باش که هیچ‌کس این موضوع را به پدرت نخواهد گفت و او از این مسئله مطلع نخواهد شد. ‌اینک بیا که تو را به دیگران معرفی کنم.
با اینکه دون ژوان در آن اتاق از همۀ جوان‌هایی که حضور داشتند کوچک‌تر بود، دون لویس دیگران را اول به او معرفی کرد، هر یک از جوان‌ها که به دون ژوان معرفی می‌شدند با احترام به او سلام می‌کردند و بعد از اینکه یکایک معرفی شدند، دون لویس با صدای بلند خطاب به همه گفت:

ای آقایان، اینک من دون میگل مارانا ‌ای ژوان را که یکی از شمشیرزن‌های جالب توجه ما هستند به شما معرفی می‌کنم و در صورتی که مایل باشد، ممکن است نمونه‌ای ‌از قدرت شمشیربازی خود را نشان دهد.
وقتی دون لویس این حرف را زد، از عقب تالار که دون ژوان به آنجا پشت کرده بود، صدای خنده برخاست. دون ژوان وقتی این خنده را شنید تبسم می‌کرد و روی خود را برنگردانید، ولی سکوتی که بر تالار حکمفرما شد نشان داد که همه فهمیده‌اند خندۀ مزبور توهین‌آمیز بود. دون لویس برای اینکه اثر این خندۀ بی‌موقع را از بین ببرد گفت:

دوست عزیزم، تو اینک همه را شناختی، ولی من استاد خودمان را به تو معرفی نکرده‌ام… ‌بیا و استاد بالتازار را هم بشناس.
دون لویس دوست جوان خود را به طرف مردی که روی چهارپایه‌ای ‌مرتفع نشسته بود برد. آن مرد بعد از اینکه دون ژوان را دید از جا برخاست و به طرف جوان آمد. بالتازار مردی بود بلندقامت و چهارشانه و قوی با موهای ژولیده و لب‌های کلفت. هر کسی که او را می‌دید در نظر اول می‌توانست پی ببرد که او چگونه مردی است.

بالتازار مثل اکثر شمشیربازهای بزرگ اسپانیا قدری پرمدعا و خودپسند و اندکی اهل لاف و گزاف بود، ولی قلبی پاک داشت.

استاد شمشیرزن شلواری متورم که امروز به اسم شلوار گلف خوانده می‌شود به پا کرده، پیراهنی به رنگ بژ شبیه به جیر بز کوهی در بر کرده، شمشیر پهن و سنگین و کوتاه به دست چپ گرفته بود و دست راست را به طرف دون ژوان دراز کرد. ‌جوان دست او را با تبسم و محبت فشرد و استاد شمشیربازی گفت:

دون لویس دربارۀ شما خیلی صحبت کرده و جوانانی که اینجا هستند نیز شما را می‌شناسند و من می‌دانم که پدر شما یکی از بهترین معلمان شمشیربازی را برای تعلیم شما استخدام کرده؛ ولی آیا شما می‌توانید آنچه فرا گرفته‌اید هنگام عمل به کار ببرید یا نه؟ چون در شمشیربازی فقط تئوری و کسب معلومات کافی نیست و انسان باید بتواند در موقع لزوم هر فن را که آموخته است به کار بیندازد و بداند که در هر موقع باید از کدام فن استفاده کند و آیا شما می‌توانید برای دفاع خود از فنونی که آموخته‌اید استفاده کنید؟ 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر