سیدوری[1] به گیلگمش میگوید:
«به کجا میروی گیلگمش؟ آن زندگی ابدی را که در پیاش هستی بازنخواهی یافت. آن هنگام که خدایانْ آدمیان را آفریدند، مرگ را نیز بر ایشان مقدر کردند».
به زنان فرات،
مریم، شادیه، عالیه،
به تکتم و فاطیما
که هنوز نمیدانند آزادیشان را پایانیست…
گزیدهای از متن کتاب
همچون موجی سهمگین بر سرم خراب شد. موجی خروشان که از اعماقِ وجودم سر برمیآوُرْد. ابتدا نفهمیدم چه شد، گیج و مبهوت بودم. غوغایی در دلم بر پا بود، انگار تلاطم امواجی خروشان بیدرنگ بر در میکوفت. نمیخواستم بدانم چه بر سرم آمده. بالای سرم کبوترها بر فراز ابرها پرواز میکردند. لحظهای آرام گرفت طوفانِ وجودم. آسمان دور سرم چرخید، و میان چادرهای سیاه بر زمین افتادم. پارهنخی صورتم را نوازش میکرد. دومین ضربه فرارسید، دومین صاعقۀ اندوه و دلشکستگی، باز هم تکرارِ همان بلوا و آشوب. درست لحظهای که در خاک، در میان چادرهای سیاه فرو غلتیده بودم، همهچیز را دریافتم و این بار آسمان بود که بر سرم آوار شد. مرگی آمیخته با زندگی در وجودم بود. این شکم برآمده و ضربههایش مرا به دست مرگ میسپارند. بویش به مشامم میرسید، در راه است، مرگی که بهموقع سر خواهد رسید، درست به وقت. غروب آفتاب … صدای سنگین قدمهایش، قدمهای غیرعادیاش، گامهای لرزانش را میشنوم، آنهنگام که دری در انتهای این دالان باز میکند و میآید تو. زاده شدنمان در خون، آغاز زنانگیمان در خون، زایشمان در خون و حالا نیز خون. انگار این سر زمین از خون زنان سیراب نخواهد شد … گویی سرزمین عراق هنوز تشنۀ خون و مرگ است. انگار بابِل به قدر کفایت پیاله به خون نزده است. مدتهاست به انتظار نشستهام تا به خون نشستنِ دوبارۀ این رود را ببینم.
من دجله، به درازای اقبالی بلند و طویل همچون رگی مقدس، هزاران سال است که از بیابانها عبور میکنم، از کوهها برمیخیزم و همچون نفَسی، به دشت و بیابان سرازیر میشوم و به دریا، به آن فرودستها، میریزم.
من دجلهام، هم زندگیام و هم مرگ، هم آغازم و هم پایان. طغیان و باروری در من است. اشکهای مادر هستی، «تیامات»، کشتهشده به دست «مردوخک»، در من جاری است.
با جنونِ آدمیان خوب آشنایم. بیشمار به چشمِ خود دیدهام که چطور غرورشان آنها را به ورطۀ نابودی میکشاند. قیامِ آشور و نینوا را دیدهام. سقوطِ پادشاهان بزرگ را، و باران گیلگمش را که کران تا به کرانِ مرا پرآب کرد. مردوخک که جهان را از بدنی بیجان آفرید و همهچیز به خاک بازگشت.
من گواهِ خاموشِ عهد و پیمانهایی هستم که در کرانههایم بسته شدند؛ و ناظرِ خاموشِ مصیبتهایی که در کرانههایم روی دادند. این حکایت هم پایانی خواهد داشت تلخ. مرگ نیز سرِ موعد خواهد رسید.
به کمک دستهای فرورفتهام در خاک دوباره ایستادم. چادری مانند لکهای سیاه بر زمین از روی بند رخت افتاده بود. گمان میکردم گودالی است از خونِ خشکیده پیشِ پایم. دستهای خاکیام را پاک کردم و چادر را از زمین برداشتم. لباسهای پهنشده پیشِ پاهایم افتاده بود و چیزی نمیدیدم. خورشید و ستارهها خاموش شده بودند. تنها چیزی که باقی مانده بود همین برآمدگیِ شکمم و این ضربهها و این زندگی مرگبار بود.
نه از خود راندمش، نه به سوی خود خواندمش. آن روز روزِ ملاقتمان بود و مادرم رفته بود به مزار پدرم در نجف. لیلا مدرسه بود و برادرانم خواب. هر بار که میآمد، دو ضربه به در میزد. در نزدیکترین اتاق به درِ ورودی پنهان میشدیم، اتاقی سبزرنگ که من و لیلا در آن میخوابیدیم.
محمد آن جمعه کمی دیرتر از همیشه آمد. نفسنفس میزد. تازه خبردار شده بود که باید قبل از ظهر عازم موصل شود.
که باز هم عازمِ جبهه و جنگ است، چون قرار بود در مرخصی بعدیاش نامزد کنیم. گفت چرا زندگیای را که در انتظارمان است، کمی زودتر، همین حالا، شروع نکنیم.
دیری نپایید که ترسی سرتاپای وجودم را فرا گرفت. حس کردم اشتباهی جبرانناپذیر از من سر زده؛ احساس کردم گرفتار بلا و مصیبت شدهام. دلشورهای عجیب داشتم. چیزی از احساساتم به محمد نگفتم، فقط خواستم که برود. جلوی در مثل کسی که در حالِ غرق شدن است، بازوهایم را محکم دور گردنش حلقه کردم، درست مثل بچهها. ترسیده بودم. مرگ هر دوی ما دمِ آن گوشۀ در سیاه حک شده بود. دستهایم را از دور گردنش باز کرد و بوسیدشان و رفت. وقتی به اتاق برگشتم، درآمیختگی این احساسهای توأمان را حس کردم.
بعد از آن دیگر عادت ماهیانه نداشتم. ماه اول اهمیت ندادم، چون گاهی پیش میآمد. ماههای بعد خیال میکردم غم و اندوهِ از دست دادن و مرگ محمد همهچیز را در من خشکانده است. وقتی پدرم هم مرد، چند ماهی خونریزی نداشتم. مادرم بالاخره مرا پیش دکتر برد. دکتر گفت به خاطر غم و غصه است. در مدتی مادرم پیش دکتر از نگرانیهایش دربارۀ داشتنِ دختر «غیرعادی»اش میگفت، دکتر با مهربانی به من نگاه میکرد. رفتن نزد پزشک برای این موضوع به قدر کافی شرمآور بود، خصوصاً اینکه همسایهها اصلاً درک نمیکردند. اما اصلاً کسی بود که بخواهد حالیشان کند؟ اما هرچه بود، این هم به نگرانیهای مادرم اضافه شد. دکتر مادرم را «مادام» خطاب کرد و به او اطمینان داد وقتی درد و رنجهایم تسکین یابد، دوباره همهچیز درست میشود و عادت ماهیانهام بازمیگردد. دکتر میگفت از وقتی جنگ شروع شده، موارد متعددی از این دست دیده است. میگفت «اختلالِ روانتنی»[1] است، اما در زبان عربی چنین کلمهای نداشتیم و معنایش را نمیدانستم.
مرا دجله یا تیزرو نامیدهاند، اما باید بگویم من هر لحظه از رشتهکوههای توروس[2] و طوفان، از بلندای کوههای سربهفلککشیدۀ شمالی، زاده میشوم. مردانِ این ناحیه دامنم را دریدند و امواج خروشان و بیقرارم را مهار کردند. دیوارهایی بتنی و فولادی برافراشتند تا آبهایم را گرد آورند. امواجم همچون بادی گذرا در نیزارها میپیچند، اما دیری نمیپایند. برای کهنهرودی همچون من که هزارهها را از سر گذرانده، دیگر هیچچیز چندان اهمیت ندارد.
0 نظر