این کتاب روایت حیرتانگیز سرقتِ یک الماس ششصد و نه قیراطی است که بر سر مجسمه بزرگ بودا در معبد لهاسا در تبت بوده است و توسط یک سرهنگ انگلیسی سرقت شده و به انگلستان منتقل شده است .
گزیدهای از متن کتاب
بخش اول
به قلم
گابریل بترج
سه قیافۀ عجیب
صبح یک روز برادرزادۀ «خانم من»[1] که نامش فرانکلین بلاک بود، نزد من آمد و گفت: من دیروز نزد وکیلم بودم و در خصوص مفقود شدن الماس تبتی خالهام با او مذاکره کردم و وکیل من، آقای بروف، عقیدۀ خوبی ابراز داشت. آقای بروف میگفت که قضیۀ فقدان این الماس بایستی بهصورت کتابی ثبت شود تا موجب عبرت آیندگان شود؛ و اکنون من آمدهام که با شما دراینباره مشورت کنم.
به وی گفتم من هم همعقیدۀ آقای بروف هستم و معتقدم اگر کسی باشد که بتواند تمام وقایع مربوط به الماس بودا را بدون آنکه چیزی از آن کم کند یا به آن بیفزاید به رشتۀ تحریر درآورد، کار پرارزشی کرده است.
فرانکلین بلاک گفت: به عقیدۀ شما چه شخصی میتواند بهتر از شما به تحریر این کتاب مبادرت کند؟
من گفتم البته کسی بهتر و بیشتر از من با حوادثی که بر اثر سرقت آن آمده مربوط نبوده لیکن من این کتاب را باید به کمک حافظهام تألیف کنم، زیرا تاریخ آنها را یادداشت نکردهام و ممکن است پارهای از وقایع را پسوپیش بنویسم.
فرانکلین بلاک گفت: اگر فراموش نکرده باشم، دختر شما از زمان کودکی عادت داشته که وقایع روزانۀ خود را در کتابچهای ثبت کند و چنانکه خودتان میگفتید، اکنون کتابچههای زیادی را که همۀ آنها حاوی شرح حال روزانهاش است، جمع آوری کرده و شما میتوانید به کمک حافظۀ خود و یادداشتهای دخترتان وقایع فقدان الماس بودا را به رشتۀ تحریر درآورید.
من گفتم: خیلی خوب گفتید. من با پنهلوپ صحبت میکنم و این کار را آغاز میکنم. فرانکلین بلاک گفت: شرطش این است که هرقدر ممکن است این کار را زودتر آغاز کنید.
من تقاضای فرانکلین بلاک را با پنهلوپ، دختر خود، در میان گذاردم و هنگام شب دفترچههای خاطرات روزانۀ او را با هم ورق زدیم تا رسیدیم به روز ۴ مه ۱۹۰۵. در آن روز خانم من مرا به اتاق خود خواسته بود تا در خصوص موضوعی با من مشورت کند. من آن روز را از روی تاریخهایی که پنهلوپ ثبت کرده بود به یاد میآورم و شروع به نوشتن این کتاب میکنم؛ و برای مرتبه سوم میگویم که اگر چیزی خلاف واقعیت بنویسم، به لعنت خدا گرفتار شوم.
***
چهارم ماه مه سال ۱۹۰۵ است. در این روز، خانم مرا به اتاق خود احضار کرد و خطاب به من چنین گفت: گابریل! خبر خوشی دارم. آقای فرانکلین بلاک فردا از لندن به یورکشایر وارد میشود و تا یک ماه هم نزد ما میماند.
از شنیدن این موضوع نزدیک بود فریادی از خوشحالی بکشم، اما احترامی که همیشه به خانم خانه داشتم سبب شد که مؤدب بایستم و بقیۀ صحبتهای او را بشنوم. فرانکلین بلاک فرزند خواهر بزرگتر خانم من بود که مرحوم شده بود. پدر فرانکلین بلاک بعد از فوت عیال خود پسرش را به فرانسه برد و ما شنیده بودیم که مبالغ هنگفتی هم خرج تحصیلات دانشگاهی او کرده بود. آن وقتی که فرانکلین بلاک از انگلستان خارج شد، یک طفل ۱۵ساله و بین اعضای خانوادۀ خود از حیث زیبایی منحصربهفرد بود، لیکن آن روزی که به یورکشایر بازمیگشت به حساب دقیق فردی ۲۸ ساله بود و هرکس که او را میشناخت، خیلی مشتاق بود ببیند فرانکلین بلاک در آنوقت چه شکل و قیافهای دارد و چه نوع تحصیلاتی کرده است. بین فامیل شهرت داشت که فرانکلین بلاک به چندین زبان صحبت میکند و بسیار خوب تربیت شده است، و چون تا آنوقت هم متأهل نشده بود بنابراین بسیاری از دخترهای فامیل انتظار او را میکشیدند. خانم من دختری داشت به اسم راشل که بسیار خوشگل بود و در آن ایام ما داشتیم تهیۀ وسایل جشن نوزدهمین سال تولد او را میدیدیم. راشل از اینکه شنید پسرخالهاش بهزودی از لندن وارد خواهد شد و از تصور اینکه او هم در جشن تولدش شرکت خواهد کرد خیلی خوشحال بود.
فردای آن روز همه انتظار ورود فرانکلین بلاک را میکشیدیم، ولی طبق محاسبهای که کرده بودیم خیال میکردیم قبل از غروب آفتاب نتواند وارد لندن شود. به این جهت خانم خانه و دخترش راشل قبلازظهر از منزل خارج شدند و به دیدن یکی از همسایگان رفتند و من هم از فرصت استفاده کردم و به اتاقی که جهت فرانکلین بلاک تخصیص داده بودیم سرکشی کردم. اتاق از هر حیث توسط مستخدمین مرتب شده بود.
بعد از اینکه آن قسمت از کارهای خانه را که به عهدۀ من بود انجام دادم، یک صندلی در قسمت عقب باغ گذاردم و در آفتاب نشستم و به استراحت پرداختم. حین استراحت پلکهای چشمم سنگین شدند، ولی هنوز چشمم کاملاً گرم نشده بود که صدایی شبیه به طبل وحشیها به گوشم رسید. اول چشمهای خود را باز و بعد گوشهایم را بهطرف صدا تیز کردم. سپس از جایم بلند شدم و بهطرف صدا رفتم.
صدای طبل از طرف باغچۀ همسایۀ روبهروی منزل ما میآمد و وقتی از لای نردههای چوبی باغ به آنطرف نگاه کردم، دیدم سه نفر مرد با چهرۀ زرد و جثۀ کوچک و با قیافههای چینی و لباس غیراروپایی چسبیده به قسمت چمنکاری خانه همسایه مقابل ما ایستادهاند و یک پسربچۀ انگلیسی هم در برابر آنهاست. اول خیال کردم آن پسربچه آنها را تماشا میکند، لیکن بهزودی فهمیدم که آن پسربچۀ انگلیسی هم همراه آنهاست. صدای مستخدم همسایه از آنطرف باغچه بلند شد و به صدای طبل آن اشخاص اعتراض کرد. یکی از آن چینیها با قیافه و چشمهای مخصوص خود با انگلیسی فصیحی گفت: ما جادوگریم و سرنوشت اشخاص را میگوییم و اگر میل دارید سرنوشت شما را هم بگوییم.
مستخدم آن خانه با اعتراض گفت: اینگونه کارها در اینجا جرم است و الساعه به پلیس اطلاع میدهم که تو را جلب کند!
آن شخص چینی حالت متواضعانهای به خود گرفت و گفت: بسیار خوب، الساعه از اینجا دور میشویم. ممکن است بگویید این منزل روبهرویی شما متعلق به کیست؟
مستخدم گفت: بهتر است این سؤال را از خودشان بکنید.
مرد چینی گفت: مثل این است که کسی در این منزل نیست؟!
مستخدم دیگر جوابی نداد و با حالت قهر برگشت و پشت عمارت غیب شد و چینیها هم دوباره نگاهی بهطرف منزل ما انداختند و مرا که پشت نردههای چوبی و پیچهای پرپشتی که آنها را پوشانده بود قرار داشتم ندیدند. سپس به پشت عمارت پیچیدند و از نظر ناپدید شدند. من با اینکه از وضع و قیافۀ آنها کمی تعجب کرده و از اینکه سراغ صاحبخانه ما را گرفته بودند به آنها ظنین شده بودم، مجدداً بهطرف صندلی چوبی دستهدار خود رفتم و در آن فرو رفتم و به استراحت پرداختم.
برای مرتبۀ دوم آرامش من بر هم خورد. این دفعه، آن چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد صدای دویدن شخصی در داخل خانه به روی شنها بود و تا سر برگرداندم چشمم به قیافۀ وحشتزدۀ پنهلوپ افتاد. دخترم طوری ترسیده بود که صورتش بهکلی سفید شده و آثار بیم و ترس بر قیافهاش کاملاً آشکار بود. فوراً از صندلی خود برخاستم و با عجله گفتم: چه خبر شده؟! تو کجا بودی؟
پنهلوپ گفت: پدر، خیلی زود دستور بده جادوگرها را توقیف کنند.
از دخترم پرسیدم: از کدام جادوگرها سخن میگویی؟
پنهلوپ اظهار کرد: آن جادوگرهای چینی که خودت هم آنها را از پشت نرده دیدی.
0 نظر