کتابی که پیش رویتان است، با نام بادام، شما را در معرض تجربهی احساسات چندگانهای قرار میدهد. شما با خواندن کتاب بادام خواهید خندید، عصبانی خواهید شد، گریه خواهید کرد و برخی از قسمتهای کتاب نفس شما را در سینه حبس خواهد کرد. یونجه شخصیت اصلی کتاب بادام (Almond: A Novel) است. او وقتی میبیند که بچهی دیگری در کوچه مورد ضرب و شتم قرار میگیرد، فقط خیره میشود؛ نه مداخلهای میکند و نه حتی تلاش میکند از آنجا فرار کند. در ادامهی داستان کتاب بادام است که متوجه میشویم که ناتوانی این پسر کرهای در بیان و یا درک احساساتی از جمله عصبانیت، از یک اختلال روانی ناشی میشود. وقتی یونجه به سن بلوغ میرسد، یک تراژدی غیرقابلتصور اعضای خانوادهی او را درگیر میکند و اکنون او باید به تنهایی با جهان اطراف خود مواجه شود. از خلال این تجربهی هولناک است که یونجه در مواجهه با احساسی قرار میگیرد که تاکنون هرگز آن را درک نکرده است: عشق. دو نورون به شکل بادام در اعماق مغز یونجه وجود دارند که باعث میشوند او نتواند احساسات خود را بشناسد و آنها را بروز دهد. یونجه در زندگی خود هیچ دوستی ندارد، اما مادر و مادربزرگ فداکارش همواره در تلاش هستند تا زندگی امن و رضایتبخشی را برای او فراهم کنند. خانهی کوچک آنها در طبقهی بالای یک کتابفروشی قرار دارد. مادر یونجه روی دیوارهای کتابفروشی کاغذها و علامتهایی را نصب کرده است که به او یادآوری میکنند چه زمانی باید بگوید «متشکرم» و چه زمانی باید بخندد. تا این که در شب کریسمس و شانزدهمین سالگرد تولد یونجه، ناگهان همه چیز تغییر میکند. در طول داستان، همانطور که یونجه شروع به گشودن درهای زندگی خود به روی افراد جدید میکند، با دختری به نام «گون» آشنا میشود. هنگامی به شکلی ناگهانی زندگی گون در معرض خطر قرار میگیرد، یونجه از این شانس برخوردار میشود که از منطقهی امنی که در اطراف خود ایجاد کرده است خارج شود تا تبدیل به قهرمانی شود که هرگز فکرش را نمیکرد.
0 نظر